به طور کلی، در اندیشه مدرنتیه این عناصر نهفته است: محور قرار گرفتن انسان یا نوعی اومانیسم که مهمترین محتوا و درونمایهاش ایمان به دانش و قدرت انسان است که در این فرض دیگر انسان نه آن موجود مفلوک فریبخورده و منتظر گوشهچشمی از عالم برتر و از ما بهتران، بلکه موجودی دارای شرافت ذاتی و دارای علم و آگاهی که با بهره گرفتن از آن میتواند بر هر امری غالب آید و حتی در حوزه اخلاقیات دیگر میان معرفت اخلاقی او و عمل اخلاقیش چندان فاصله نیفتد، زیرا قدرت به کرسی نشاندن خواسته های مختلف از جمله خواسته های اخلاقیش را دارد. از همین جاست که اندیشه پیشرفت و تحول شکل گرفت و این که به جای پسرفت و حسرت گذشته را خوردن، به آینده روشن و بهتر امیدوار بود و برای عملی شدنش کوشید. این نگرش نقطه مقابل دیدگاه سنتی مسیحی بود که فقط گذشته را دوره طلایی میدید که بالاترین اتفاق ممکن و مبارکترینش، بازگشت به آن بود نه نگاه به آینده و توسعه و تحول و پیشرفت.

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

با اذعان به این نکات، این مدعا که «در ادیان و مذاهب جهانی نه تنها چیزی به نام پیشرفت وجود ندارد بلکه به جای آن، ایده پسرفت به چشم میخورد» یا «تقریباً در تمامی ادیان و مذاهب جهان، برای دیدن و شناختن انسان آرمانی هر چه بیشتر باید به عقب و منشأ و سرچشمه بازگشت؛ زیرا انسان نخستین آرمانیتر از انسان بعد و بعدتر است» و اینکه «اندیشه پیشرفت حکم میکند که جهان روبه کمال است در حالی که در تفکر سنتی و دینی، انسانهای نخستین انسانهایی آرمانی بودند»، (ملکیان، مدرنیته) تا حدی قابل مناقشه است؛ زیرا از یک سو این معنا و این ادعا به طور یکسان در مورد همه ادیان گفته شده است، در حالی که با توجه به اختلافات ادیان در جهانبینی و انسان شناسی، همه ادیان در وضعیت برابری نیستند و عقلانیت حاکم بر ادیان شدت و ضعف زیادی دارد، گو این که رتبه عالی آن را برای اسلام قائلیم. ثانیاً اگر در اسلام نیز دوران طلایی، دوران اولیه معصومان تلقی میشود، این صرفاً به معنای الگو و اسوه بودن معدودی از رهبران و دوره بسیار کوتاهی است نه اینکه تمامی آنچه در گذشته بوده، در هالهای از قداست قرار گیرد و اتفاقاً در بسیاری از گفته ها و مأثورات دینی، جامعه آرمانی، جامعهای است که در آینده شکل میگیرد نه آن که معصومان در آن قرار داشتند و البته از آن رضایت نداشتد و کمال را در چیز دیگری میدانستند. این معنا تا حدی زیادی در مورد ادیان دیگری مثل یهودیت و مسیحیت نیز صدق میکند. ثالثاً گذشته میتواند چراغ راه آینده باشد و توجه به گذشته صرفاً برای قناعت کردن به آن نیست، که گاه هدف از آن بهرهگیری از آن برای ساختن آینده است.
مؤلفه دیگر در مدرنیته، مفهوم عقلگرایی یا راسیونالیسم است؛ به این معنا که امور تا جایی که در دایره فهم و درک بشر قرار میگیرند، ارزش و اهمیت بیشتری دارند و اموری که فراتر از آنند، یا اصلاً قابل پذیرش نیستند یا قابل اثبات و پذیرش، و در هر حال در رده بعدی قرار دارند. این دیدگاه در برابر دیدگاه سنتی بود که برای عالم مجردات و عالم مثل ارزش بیشتری قائل بود و عالم نفس را مقدم بر عالم جسم میدانست و از همین جا بود که نوعی عقلانیت اپیستمولوژیک شکل گرفت که صرفاً اموری را در کانون توجهش قرار میداد که با عقل بتواند برهانپذیرش کند، اما بعدها این موضوع به عقلگرایی آنتولوژیک انجامید که به انکار امور اثباتناپذیر به وسیله عقل پرداخت.
مؤلفه دیگر تجربهگرایی است که همه امور را به شرط آزمونپذیری و سنجش به توسط حواس ظاهری معقول و مقبول دانست و چیزی را از آزمون فراتر ندانست و بدین ترتیب، امر قدسی را که چند وچون ناپذیر است، در دایره انکار قرار داد. این دیدگاه در برابر دیدگاه ادیان سنتی قرار دارد که بسیاری از امور از جمله مفاهیم و آموزههایی مانند تثلیث را سری میداند که نافهمیده باید بدان ایمان داشت و اصلاً از فهم بشری فراتر است و باید ایمان آورد تا فهمید نه به عکس. چنین نگرشی موجب شد راه برای تحقیق و کاوشگری در مورد بسیاری از اسرار عالم وانسان باز شود و صنعت و تکنولوژی روز به روز شکوفاتر شود.
مؤلفه دیگر فردگرایی است به این معنا که هر نظم و سازمانی زمانی ارزش و اعتبار دارد که برای هر فرد آدمی به عنوان یک فرد ارمغانی داشته باشد و او را از آلام و دردها نجات دهد و زمینه لذت و رفاه و آسایش بیشترش را فراهم کند. در برابر این دیدگاه، نگرش سنتی موجود در بسیاری از ادیان وجود دارد که بر پایه آن، ملاک، سعادت اخروی است که برای تحصیل آن باید رنج و مشقت زیاد برد و چشمداشتی به نتیجه در این جهان نداشت، به خصوص که آدمی هر چه مقربتر باشد، رنج و دردش بیشتر است ( «ومن عشقته قتلته» یا هر که در این بزم مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند.) البته در اینجا معمولاً خلطهای زیادی صورت گرفته و میگیرد؛ از جمله این که در اسلام، سعادت و لذت دنیایی محکوم و مردود دانسته نشده است اما انحصارش باطل دانسته شده و نیز این مطلب که سعادت اخروی بس عظیمتر از سعادت دنیوی است.
نتیجه کلام آنکه پیشرفت علم و تکنولوژی به دنبال تحول در علوم تجربی و در حلقهای از حلقات اندیشه شکل گرفت که نگاهش به جهان، انسان و سعادت و شقاوت و راه شناخت و معرفت متفاوت از قبل بود و تا زمانی که این حلقات شکل نگیرد، شاید بتوان به لحاظ تمدنی پیشرفته بود اما به لحاظ فرهنگی و اندیشگی نمیتوان انتظار چندانی داشت و این همان تمییزی است که بعضی از صاحبنظران میان وجه تمدنی و فرهنگی غرب گذاشتهاند و بر این باورند که در لایه ها و ساختارهای جامعه ایرانی هیچ یک از نشانه های مدرنیته دیده نمیشود و گویا هر قدر حرص و ولع برای استفاده از وجه تمدنی مدرنیه بیشتر میشود، از وجه فرهنگی آن بیشتر فاصله میگیریم.[۱۴۷]
ملاحظات مهم در مورد نهضت اصلاحات دینی
نظر به اهمیت فراوان این دوره و تأثیرپذیری و تأثیرگذاریش بر دوره های قبل و بعد توجه به این ملاحظات اهمیت دارد:

    1. همان گونه که گذشت، تعیین دقیق ابتدا و انتهای دوره مدرن و دورۀ روشنگری دشوار است، و محققان در این باب احتمالات متعددی را بیان کردهاند. عدهای بر این باورند که این تحول در غرب با نهضت اصلاحات پروتستانی و نفی قدرت جهانی کلیسای کاتولیک رم و پیدایش شکاکیت اومانیستی کسانی چون اراسموس و مونتنی شکل گرفت. عدهای نیز انقلاب علمی قرن هفدهم یا انقلاب صنعتی قرن نوزدهم را معرفی کردهاند.[۱۴۸] از اواخر قرن هفدهم و اوایل قرن هیجدهم، جریانی ابتدا در آلمان شکل گرفت و سپس در فرانسه و ایتالیا و انگلستان نیز مطرح شد که بر این گمان بود که بشر تا آن زمان در تاریکی قرار داشت که مراد، یکی تاریکی سنت بود و دیگری تاریکی تعبد و آتوریته. به بیان دیگر، آدمی به اموری اعتقاد داشت که از منشأ آن خبر نداشت و خود را نیز ملزم به قبول بیچون و چرای بعضی از مسائل میدید. در این عصر، پیشنهاد میشد که آدمی از این دو ظلمت و تاریکی خود را رها کند و از نور طبیعی که همان عقل است بهره گیرد تا از دو فضیلت که یکی خودفرمانروایی است و دیگری داشتن معیار و ملاکی مشترک و همگانی در حل و فصل اختلافات،‌ بهره گیرد.[۱۴۹]
    1. یکی از موضوعات مهم در این مبحث این است که آیا مدرنیته نوعی «انقطاع» از گذشته است یا «ادامه» راه سابق؟ به طور کلی، در اینجا دو نظرگاه وجود دارد؛ اول آنکه عصر مدرن محصول اندیشه انسانهایی استثنایی و دانشمندان و متفکران است. دوم نظریهای که بر اساس آن، مدرنیته محصولی جدید و نو و بریده از گذشته نیست.[۱۵۰] این مطلب را در جای دیگر توضیح دادهایم.
    1. به طور کلی، مدرنیته دو هدف داشت یکی آنکه انسان را ارباب و مالک طبیعت قرار دهد و دیگر آنکه آزادی انسان را تضمین کند. اما آیا این دو هدف با یکدیگر همسازند یا نه؟ دعوای میان توماس هابز (۱۵۸۸-۱۶۷۹) و دکارت (۱۵۹۶-۱۶۵۰) در تأملات بر سر این موضوع است و این همان دعوایی است که میان اراسموس و لوتر قبلاً درگرفته بود. هابز نظری چون نظر لوتر داشت که بر این باور بود که قدرت مطلق از آن خداست، زیرا علت نخستین جهان مادی است. دکارت نیز چون اراسموس معتقد بود که علاوه بر قانون علت، چیزی در طبیعت به نام آزادی اراده هست. با تغییر تصور در عصر مدرن در باب جهان و کیهانشناسی و تاریخ، نگرشی دیگر حاکم شد. در تصور اولی، مفهوم چرخۀ تاریخی مورد قبول بود که در روایات افسانهای کهن دربارۀ ماهیت و آغاز جهان آمده است. این نگرش مقبول فیلسوفان و مورخان باستان بود. بر این اساس، جدید و تازه همواره با تباهی و زوال مساوی است. مسیحیت باستان این نگرش چرخهای به تاریخ را حفظ کرد و بر اساس آن، جهان آغاز و سیر گردش و پایان مشخصی دارد که در کتابمقدس پیشگویی شده است. ریشه این نگرش در میان متفکران مسیحی سخن دانیال نبی است که تاریخ جهان را رشتهای از آمد و شد چهار امپراتوری میدانست که عبارتاند از بابل، ایران، مقدونیه و روم. به نظر آنان، ظهور مسیح لحظهای است که آخرین امپراتور پا به عرصه جهان مینهد. با بازگشت وی در پایان این امپراتوری، عصر طلایی جدیدی شکل میگیرد. در این نگرش، چرخۀ تاریخ بیپایان نیست. به همین سبب، مسیحی قرون وسطی در صدد رقابت با دیگران در قدرت و ثروت نیست. او خود را مسافری در این جهان میدانست که اعمالش موجب رستگاری یا سعادتش میشود و به همین دلیل، تقوا و پرهیزکاری با شجاعت و خرد برابر است.

از زمان بیکن و دکارت، نگرش جدیدی دربارۀ خودشناسی شکل گرفت که از قبل متفاوت بود؛ زیرا اساس آن دو مفهوم انقلابی آزادی و ترقی بود. بیکن ضمن اشاره به دستاوردهای کریستف کلمب و کوپرنیک معتقد بود که سبز فایل از عصر باستان برتر است، زیرا روشی برای شناخت جهان داده است که بشر را به جایگاه ارجمندتری میرساند. این سخن با باور زمانه در تعارض بود که عهد باستان را الگوی کاملی برای تمام ادوار میدانست. او این تصور را هدف نقد شدیدی قرار داد که یونانیان چون باستانیترند، از آنان برترند؛ زیرا یونانیان در مقایسه با مردان زمان او کودکانی بیش نبودند. این تغییر نگاه به دوره باستان نه فقط به دلیل پیدایش برداشت جدیدی از دانش، که برداشت جدیدی از زمان نیز بود. در این برداشت جدید، زمان نه چرخهای و محدود، بلکه خطی و نامحدود است و در این صورت، تغییر، روندی طبیعی و پیوسته است که انسان آزاد میتوانست با بهره گرفتن از روش علمی صحیح، آن را هدایت و مدیریت کند و آدمی در نتیجه ارباب و مالک طبیعت شود و جهان مطبوعتری برای خود بسازد.[۱۵۱]

    1. عصر روشنگری که بخشی از این عصر است، دوران شکلگیری نگرش انتقادی به جهان و تمامی اجزای آن با بهرهگیری از روش علمی تجربهگرایانه و عقلانی بود.[۱۵۲] تجربهگرایی فیلسوفان و متفکران در قرن هیجدهم با عقلانیت مدرن انتقادی به پرسشگری در همه یافته های بشری انجامید. علوم انسانی روحیه انتقادی را در درون خود پروراند و رواج انتقاد اجتماعی را از همین جا باید جستجو کرد. بعضی از محققان، عوامل مؤثر در رشد روحیه انتقادی در فرایندهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی را این گونه توضیح دادهاند:‌ زمینه با جنبش اصلاح مذهبی و گسترش فرقه پروتستان آماده شد که هر یک از آنها از دین مسیحی و تأثیر مذهب بر رفتار اجتماعی تفسیر خاصی داشت. عامل دیگر رنسانس بود که دانش کلاسیک را زنده کرد و اومانیسم را رشد داد. ظهور دانش در علوم تجربی موجب شد که این آزادی گسترش یابد. یک طبقه جدید روشنفکر که مناسبتی با کلیسا نداشت پا به عرصه گذاشت. طبقه جدیدی از کارفرمایان اقتصادی و صاحبان صنایع پدید آمدند که میل داشتند که از قیود فئودالی بر کنار مانند و به قدرت حکومتی و اداری چنک زنند. جنبشهای دموکراتیک سر برآورد که خواستار برخورداری کل جامعه از حقوق سیاسی شد. باتامور، جامعهشناس معاصر انگلیسی، معتقد است که در ایران و جهان اسلام موج سرکوب پرسشگری انتقادی که از ناحیه های مختلف حمایت میشد، اجازه نداد که تحولی در ناحیه باورشدن علوم و داشته ها و پیشرفت آن صورت گیرد.[۱۵۳]
    1. تفکر مدرن به شهادت همگان توانست به انسان قدرت و ثروت بسیار بیشتری دهد و دورنمایی بلند در فراروی بسیاری قرار دهد، اما با حوادثی مانند جنگ جهانی اول معلوم شد که افزایش قدرت و توانایی اتفاقاً میتواند بسیار مخرب باشد نه سازنده. از این گذشته، رشد در تکنولوژی به معنای رشد همزمان در اخلاق و نیل به سعادت نیست. با شعلهورشدن آتش جنگ ویرانگر جهانی دوم، بدبینیهای فلسفی به مدرنیته شدت گرفت، تا جایی که کسانی مانند اشپنگلر، هوسرل و هایدگر از افول تمدن غرب و بحران علوم و نسل گمشده سخن به میان آوردند و آغاز جنگ سرد را فاتحه پروژه مدرنیت خواندند. پیش از آنها نیز برخی از متفکران مانند روسو مدرنیت را بدترین ارمغان برای بشر دانستند که گرچه طبق پیشبینی بیکن و دکارت قدرت بشر را به شدت افزایش داده، فضیلت و اخلاق را به نابودی کشانده است.

با این همه، دو چیز موجب شد که مدرنیته به راحتی صحنه را به رقبا تحویل ندهد که یکی دستاوردهای علوم طبیعی بود و دیگری رشد سریع تمدن صنعتی. از جمله نقدهای پس از جنگ دوم جهانی این بود که پروژه مدرن، عقلانیت باستان و قانون طبیعی را برانداخت و عقلانیت ویرانگر ساخته و پرداخته گالیله و دکارت را به جای آن نشاند و در نتیجه، راه حل این مشکل نه تشدید روند مدرنیته بلکه احیای عقلانیت باستان است. عدهای نیز آن را معلول و نتیجه شکست خود تمدن غرب میدانند و راه حل را نه بازگشت به شکل ابتدایی عقلانیت گذشته و نه دل خوش کردن به عقلانیت موجود، بلکه غرق شدن در اقیانوس پسامدرن میدانستند. البته هواداران مدرن بر این باور بودهاند که بحران مدرنیسم ادعایی نه ناشی از وجود عیب و نقصی در مدرنیته، بلکه پدیدهای است که در تقابل با مدرنیته ایجاد شده است. در این صورت، پدیده های زشتی مانند نازیسم نه از لوازم مدرنیته بلکه بازمانده گذشته توتونیک آلمانهاست یا محصول کوتهفکری لوتر ضد مدرن است؛ همچنان که ویژگی تمامیتخواهانه سوسیالیسم محصول اقتدارگرایی معنوی مسیحیت ارتدوکس شرقی است. پس باید تنها به تطهیر مدرنیته از این عناصر مزاحم همت گماشت.

    1. پرسش بنیادینی که عصر مدرن را به وجود آورد، از دل بحرانی متافیزیکی الهیاتی برخاست که مسیحیت در مواجهه با مسئله ماهیت خداوند و ماهیت وجود دچارش شد. مدرسیها به جهت هستیشناسی واقعگرا بودند و به وجود واقعی کلیات باور داشتند، اما جهان را نمونه مادی مقولات عقل الهی میدانستند. واقعیت از آن کلیات بود نه جزئیات. تسمیهگرایان این جهانبینی مسیحی را عوض کردند و واقعیت را از آن جزئیات دانستند و اصرار داشتند که کلماتِ بازنمایِ هویات ِکلی، صرفاً نشانههایی هستند که فهم انسان را آسان میکند. همه چیز جهان از اساس جزئی است و در نتیجه نمیتواند غایتمدار باشد. پس خدا را از طریق آیات انجیل یا تجربه روحانی میتوان شناخت. انسان نیز هدف یا غایت طبیعی یا فراطبیعی ندارد. این انقلاب فکری علیه حکمت مدرسی، تمام وجوه جهان در قرون وسطی را درهم شکست و تمامی کوششهای آباء کلیسا و پیروان بعدی آنها برای ایجاد وحدت میان آموزههای طبیعی و اخلاقی یونانیان و ایمان مسیحیت به خدای قادر مطلق و نیز پیوند میان عقل و وحی را بیاثر کرد.

این روند تبیین آموزههای مسیحی کاتولیسیزم، بر پایه اندیشه های توماس آکویناس، خلاف جهتی بود که نهضت اصلاح دینی در پیش گرفت و در تبیین بنیادهای فکری خود از تسمیهگرایی بهره گرفت. خدای معرفیشده در این تفکر خدایی بود قادر به هر چیز و پیشبینیناپذیر که بر خلاف خدای آکویناس و دانته، بسیار دلهرهآور بود و ناشناختنی، و خارج از ظرفیت عقل و فهم انسانی در درکش، و تهدیدی پیوسته برای سعادت بشری. این تصور از خدا در برابر خدایی بود که گر چه ناشناختنی است، اما برکات حضور و شکوه افعالش در همه جا دیدنی بود. این تصویر از خدا، خودش موجب بحران فکری شد و البته این تصور از خدا را حوادث و تحولات اجتماعی مانند شقاق بزرگ مسیحیت در قرن پانزهم، جنگهای صد ساله[۱۵۴] و شیوع طاعون و اختراع باروت و یخبندان در اروپا و اوضاع ناگوار اقتصادی تقویت و پذیرفتنی میکرد. در این شرایط و احوال، بشر باید خود فکری به حال خودش میکرد و به گونه‌ای گلیمش را از آب میگرفت. البته تمام مفاهیم تسمیهگرایانه در جنبشهای فکری عصر خودش مقبول نبود، ولی هم اومانیسم و هم نهضت اصلاح دینی، فردگرایی آنتولوژیک تسمیهگرایی را میپذیرفتند، گرچه در تقدم خدا یا انسان اختلاف داشتند. اومانیسم به انسان تقدم میبخشید و خدا و طبیعت را بر اساس آن تفسیر میکرد، اما نهضت اصلاح دینی با خدا شروع کرد و انسان و طبیعت را از آن منظر نگاه کرد. مدرنیته با برتری بخشیدن به طبیعت و نه خدا و نه انسان، راه حل سومی را دنبال کرد.[۱۵۵]
با توضیح دوره های مهم در بررسی نهضت اصلاح دینی، هم اکنون به بررسی کلی این دوره میپردازیم.
دوره اصلاحات دینی
با توجه به توضیحاتی که در ابتدای فصل بیان شد، معمولاً نهضت اصلاح دینی در تقسیمبندی اول، به دو جریان اقتدارگرا[۱۵۶] و جریان داخلی رادیکال[۱۵۷] مخالف آن تقسیم میشود. جریان نخست جریان اصلی نهضت اصلاح دینی است که بر این تصور بود که به منظور نیل به هدف اصلاح کلیسا میتوان و چه بسا باید از سر سازگاری با امیران و قاضیان وارد شد. این جریان به جریان اقتدارگرا معروف است و دو شاخه اصلی آن عبارت است از جریان لوتری و جریان کالون که اصطلاحاً به «اصلاحشده» نیز معروف است. در برابر این جریان، جریان دیگری قرار داشت که به جناح چپ یا رادیکال نهضت اصلاح دینی معروف است. این جریان ضمن مخالفت با جریان مذکور در موضوع رابطه دولت و کلیسا، معتقد بود که دخالت قدرت در کلیسا امری ناصواب و خطاست. به باور آنها، خطاست که دولت افراد را به پذیرش دیدگاه های خاص اعتقادی وادار کند یا در اعمال و شعایر دین دخالت داشته باشد. این گروه به جریان آناباپتیستی معروف است، اما گروه مقابل معتقد بود که دخالت قضات و امیران در کلیسا و کمک گرفتن کلیسا از مقامات برای سرکوب بدعتگذاران و حفظ جامعه دینی امری لازم است. با همه اختلافات میان جریانهای اصلاحی، همه پروتستانها در شعار «اصلاح از درون»[۱۵۸] و این که کلیسا باید کلیسایی باشد که پیوسته به اصلاح خود میپردازد، همصدا بودند در حالی که شعار کاتولیکها «همیشه یکسان»[۱۵۹] بود.[۱۶۰]
از نکات قابل توجه در نهضت اصلاح دینی و آیین پروتستانی مسئله انشعابات فراوان آن است. جریانهای کالونی و لوتری زیرشاخههای بسیاری پیدا کردند و بر جریانهای اصلاحی در سایر نقاط اروپا تاثیر گذاشتند. مسیحیت کاتولیک پیوسته این امتیاز را داشته است که در درون خود کمتر دچار تفرقه و تشتت شده است و همه گروه های دینی به نوعی مرجعیت دینی را پذیرفته و همان نیز اساس و محور وحدت آنان بوده است.
با این حال، علاوه بر دو جریان مهم اصلاحگرایی اقتدارگرا و رادیکال، در انگلستان نیز اصلاحات دینی شکل نسبتاً متفاوتی داشت. در این کلیسا دو جریان مهم شکل گرفت که یکی آیین انگلیکان بود و دیگری آیین پیوریتن. یکی از ممیزات اصلاحات دینی در انگلستان آن است که شروعش با موضوعی سیاسی بود و آن دعوای هنری هشتم شاه انگلستان با پاپ بر سر طلاق ملکه انگلستان. در این دعوا کلیسای انگلستان از زیر بیرق کلیسای رم خارج، و مستقل شد اما به لحاظ اعتقادات تقریباً کاتولیک ماند.[۱۶۱] چهره برجسته این جریان، توماس گرانمر، الهیدان پروتستان، بود که برای پروتستان شدن انگلستان بسیار کوشید و کتاب معروف Commom Prayer اثر اوست. در دوران حکومت ملکه الیزابت (۱۵۵۸-۱۶۰۳) مجموعهای به نام اصول سی ونه گانه نوشته شد که همه اسقفها و کشیشها میبایست طبق آن عمل میکردند. این اصول البته نه مورد قبول کاتولیکها بود و نه مورد قبول پروتستانهایی که آن را بیش از حد کاتولیکی میدانستند و همین موضوع باعث انشقاق کلیسای انگلستان به دو گروه کلیسای عالی[۱۶۲] و کلیسای دانی[۱۶۳] شد. گروه اول تمایل داشتند که در اعتقادات و شعایر حتیالامکان کاتولیک بمانند، اما گروه دوم خواهان پیروی از تحولات پروتستانتیزم اصلاحشده در اسکاتلند و کنار گذاشتن پیوندهای کاتولیکی مانند نصب اسقفها، مراسم و شعایر دینی و نیز اعتقادات بودند. انگلیکنها گروه اول را پایهگذاری کردند و پیوریتنها، گروه دوم را.
در اسکاتلند کشیشی به نام جان ناکس[۱۶۴] رهبری اصلاحات پروتستانی را به عهده گرفت که تحت تأثیر ژان کالون بود. شهرت وی در تاریخ تفکر مسیحی به خاطر دیدگاههایش در باب شیوۀ حکومت و حقوق ناراضیان بود.[۱۶۵]
اما جریان دوم، جریان پیوریتن (پیرایشگری) در اواخر قرن شانزده و اوایل قرن هفدهم در انگلستان شکل گرفت و هدفش پاکسازی کلیسای انگلستان از آلودگیهای دوران ملکه الیزابت بود. رهبران این جنبش جمعی از الهیدانان بودند که تحت تاثیر اندیشه های کالون بودند و معتقد بودند که اصلاحات انگلیکنی در حد قابل قبولی نیست و انگلیکنها بیش از حد کاتولیکند و لذا کلیسا باید بیش از این تطهیر و پیرایش شود. آنان خواستار اصلاحاتی در اعتقادات، در نظام کلیسایی و حتی زهدورزی شخصی بودند. به باور آنان کلیسا باید با کتاب مقدس هماهنگ شود و تجربه شخصی دینی اهمیت زیادی دارد. هواداران این جنبش در امریکا نیز حضوری جدی و مؤثر داشتهاند. ایان باربور در بارۀ نقش آنان در حمایت از کوششهای علمی معتقد است که انگلستان قرن هفدهم نقطۀ عطفی در تاریخ علم بوده است و پیرایشگران عوامل اصلی آن بودهاند. مدارس پیرایشگران درسهای علمی را در برنامه خود گنجانده بودند و به اعتقاد نیوتون و دیگران، مطالعه طبیعت که آثار صنع الهی است، به تعظیم شأن خدا میانجامد. گروهی از هواداران این جنبش به اهل ذوق[۱۶۶] معروف بودند که تلقی آنها از سنت مسیحیت یا مسیحیت سنتی فاصله داشت و عوامل متعددی در این فاصلهگیری سهیم بود. سراسر انگلستان دستخوش منازعات مذهبی و جنگ داخلی بود و نیاز به یک حداقل از مبنای مشترکی از همدلی و سازگاری معقول محسوس بود. اهل ذوق بر این باور بودند که ایمان و اعتقاد دینی، امری معقول و مشاع و در دسترس همگان است و به هیچ وحی تاریخی خاصی تعلق ندارد و شاهدشان برای این امر، مشترکات ادیان بود که هسته مشترکشان در امر ایمان است که در آن سه مفهوم نهفته است:‌ وجود خدایی متعال،‌ بقای روح و الزام به سلوک اخلاقی. در این نگرش، طبیعت کلید معرفت خدا بود و خدای آفرینشگر – نه خدای رهاییدهنده – مورد توجه بود. برداشت اهل ذوق از طبیعت به سان اثر صنع خداوند مؤید علاقۀ آنان به پژوهش بود.[۱۶۷]
در مجموع، پیرایشگران علاوه بر اهتمام به موضوع علم طبیعی و اینکه مطالعه طبیعت را که آثار صنع الهی است،‌ به تعظیم شأن خدا میانجامد،‌ مفهوم وظیفه یا رسالت یا به تعبیری پیشه[۱۶۸] را مطرح کردند که انگیزهای اضافی برای در پیش گرفتن کار علمی به بار آورده بود. مجموعهای از رهیافتها که روی هم رفته «اخلاق پروتستانی» نامیده میشود، حاصل گسترش نگرش متفاوتی بود که کالونیهای قرن هفدهمی به ویژه پیرایشگران انگلستان به کار روزمره داشتند. به این مطلب در فصل آخر خواهیم پرداخت.
از شاخه های فرعی جریان پیوریتن انگلستان، یکی جریان باپتیستی است و دیگری جریان کویکرها. باپتیستها مانند آناباپتیستهای سوئیس منکر تعمید اطفال بودند و به آزادی دینی و تساهل باور داشتند. از مهمترین اعتقادات آنها، باور به حجیت انحصاری کتاب مقدس، خودمختار بودن کلیساهای محلی و بومی، کشیش بودن همۀ مؤمنان، اعتقاد به دو آیین دینی (تعمید و عشای ربانی) و نه بیشتر، آزادی فردی (به این معنا که هر کس باید آزادی انتخاب اعتقادات را داشته باشد) و سرانجام، جدایی کلیسا و دولت (و آزاد و مختار بودن هر یک در حوزۀ کاری خود). امروزه این گروه بزرگترین گروه و فرقۀ پروتستانی در سراسر جهان است که صد میلیون پیرو دارد.[۱۶۹]
گروه دیگر جنبش کویکرهاست. این جریان جداییطلب از این جهت کویکر[۱۷۰] (لرزان) نامیده شدند که بنا به نقل، افراد اغلب به هنگام عبادت به خود میلرزیدند. پایهگذار این جریان فردی بود به نام جورج فاکس (۱۶۲۴-۱۶۹۱)، اما مشهورترین چهره این جریان ویلیام پن (۱۶۴۴-۱۷۱۸) از دوستانش است که سرانجام بر اثر شدت آزار و شکنجهها،[۱۷۱] به امریکا مهاجرت کرد و توانست در آنجا اقامتگاهی برای پیروانش در سیولوانیا ایجاد کند و از آن زمان، این منطقه به پنسیلوانیا تغییر نام یافت و از همان زمان، بسیاری به خصوص از انگلستان و آلمان بدانجا به دلیل آزادی دینی مهاجرت کردند و همین هم سرنوشت متفاوتی را برای آمریکا و سپس جهان نو رقم زد که تنوع و آزادی دینی از ویژگیهای آن بود. او معتقد بود که هر فرد میتواند با خدا به طور مستقیم در پرتو نور درونی[۱۷۲] صحبت کند. این عقیده بر خلاف این اعتقاد کالون است که هر کس، گرفتار فساد مطلق است و باید از نو تولد یابد.
به عقیدۀ کویکرها، هرکس صدای خود را در درون خود دارد و صدای خدا را میتوان شنید، مشروط به این که هر کس خود را خاموش کند و به آن حضور هدایتگر گوش بسپرد. اهمیت نور درونی به حدی از اهمیت نزد کویکرهاست که همه نشانه های بیرونی دین ماند شعایر و مناسک دینی لغو دانسته شد. کویکرها به زندگی ساده علاقهمند بودند که زنان نیز در همه آن نقشی مساوی داشتند و بر صلح و دوستی صرفنظر از نژاد و طبقه و جنسیت، تأکید میکردند. آنها از مدافعان جدی آزادی دینی و پرچمداران جنبش ضد بردگی در انگلستان بودند و از شرکت در جنگها خودداری میکردند و به همین دلیل مورد تعقیب و آزار قرار گرفتند.
جریان دیگر عقلگرایان ضدتثیلث[۱۷۳] هستند. اینان همان گونه که از نامشان پیداست، تأکید خاصی بر نقش عقل – در کنار کتاب مقدس- به عنوان مرجع نهایی داشتند و مخالفتشان بیشتر با آبای کلیسا، اعتقادنامهها و سنت بود و بر نفی بعضی از اندیشه های بنیادین مسیحیت مانند تثیلث اصرار داشتند. دو چهرۀ اصلی این جریان عبارت بودند از میشل سروتوس[۱۷۴] (۱۵۱۱-۱۵۵۳) و فاستوس سوسینوس [۱۷۵](۱۵۳۹- ۱۶۰۴).
سروتوس الهیدان و پزشک اسپانیایی اومانیست بود که الهیات غیرتثلیثی را مطرح کرد و کتابی تحت عنوان در باب اشتباهات تثلیث[۱۷۶] نوشت و به نام مستعار منتشر کرد اما لو رفت و به هنگام فرار از فرانسه، در نظام تحت سلطۀ افکار کالون در ژنو به اتهام بدعتگذاری گرفتار، و سوزانده شد[۱۷۷] و همین امر لکۀ ننگی بر دامن کالون شد.[۱۷۸] سوسینوس الهیدان ایتالیایی و بنیانگذار جنبشی به نام سوسینیان بود که الوهیت مسیح را نفی میکرد. در قرن هیجدهم این جنبش به جنبش وحدتگرایان[۱۷۹] تغییر نام داد و تا به امروز پیروانش بر این باورند که خدا تنها یک شخص است نه سه شخص.[۱۸۰]
آناباپتیستها یا جناح چپ نهضت اصلاح دینی.
همزمان با حضور تسوینگلی در زوریخ و لوتر در ویتنبرگ،‌ جنبشی رادیکال ظهور کرد که برگرفته از واژه یونانی است به معنای تعمید مجدد. اینها تعمید را خاص بزرگسالان میدانستند. تعمید معتبر آن است که از تجربۀ دورنی حیات نو حاکی باشد. مرگ در مسیح و برخاستن همراهش در نوشدگی زندگی است، و این خاص افراد بالغ است. کلیسا باید پاک باشد و با نفی و طرد امور بیارزش و تبدیل شدن به جامعهای منتخب و داوطلب دائماً در حال پاکسازی باشد. آنان در سال ۱۵۲۰ چنان جریانی در کل مسیحیت به راه انداختند که از همه سو مورد غضب قرار گرفتند. تسوینگلی از آن جهت که آنها عدهای اندک و سر به راه نبودند، بلکه اهل خروش و غریدن و تبلیغ و تبشیر بودند، واکنش تندی علیه آنها نشان داد. سایر پروتستانها و کاتولیکها نیز بر مجازات مرگ و سوزاندنشان توافق داشتند. آناباپتیستها راهی جز مصالحه یا مهاجرت نداشتند که البته منونایتها هر دو راه را انتخاب کردند.
چهره معتدلتر این جریان منوسیمونز بود که در کشور هلند فعال بود و نیز یاکوب هوتر در مروویا. بر اساس اندیشه های آنان، چندهمسری،‌ هزارهگرایی و‌ موعودگرایی باطل شد و نوعی دین اخلاقی و دارای نظام حاکم شد که تجمل و هرزگی را نفی میکرد. در مجموع، جریان آناباپتیستی که در گرماگرم نهضت اصلاح دینی و از بطن آن زاییده شد،‌ منکر تعمید اطفال و نامؤمنان بود و هوادار اصلاحات اجتماعی و اقتصادی و نیز جدایی کامل دولت و کلیسا.[۱۸۱] از مهمترین فرقههای آنان، منونایتها هستند که به منو سیمونز منسوب است و از جریانهای آباباپتیستی سوئیس، آلمان و هلند ریشه گرفتهاند. امروزه این گروه، بزرگترین گروه آناباپتیستی در جهان با یک میلیون پیرو در هفتاد و پنج کشور است. جنبش آمیش[۱۸۲] منسوب به فردی به نام یاکوب امان[۱۸۳] که در اصل در سوئیس شکل گرفت و جریانی در متن جریان منونایتها بود. بسیاری از آنان در قرن هیجدهم به ایالت پنسیلوانیا در امریکا مهاجرت کردند. بیشتر شهرت این گروه به دلیل زندگی بسیار ساده و بیآلایش و مقاومت در برابر جلوههای تمدن جدید است. البته جریان رادیکال اصلاح دینی دو شاخۀ مهم دیگر دارد که عبارتاند از معنویتگراها[۱۸۴] که در قرن شانزدهم در آلمان و هلند شکل گرفتند و بر نقش روحالقدس و اهمیت اشراق درونی تاکید داشتند. آنها با شکلهای بیرونی و اجتماعی کلیسا سر ناسازگاری داشتند و بر کلیسای نامشهور به جای کلیسای مشهود تاکید داشتند و از رهبران مهم آن میتوان از کاسپار شوینکفلد[۱۸۵] (۱۴۹۰-۱۵۶۱) و سباستین فرانک[۱۸۶] (۱۴۹۹-۱۵۴۲) نام برد.
اما به هر حال، با شروع نهضت پروتستانی که به سرعت همه اروپا را در نفوذ خود قرار میداد، اصلاحات کاتولیکی نیز شکل جدیتری به خود گرفت و این تا حدی به دلیل سوالات فراوانی بود که نهضت پروتستانی در مورد آموزههای کاتولیکی ایجاد کرده بود. به طور کلی، سه واکنش مهم کلیسای کاتولیک عبارت بودند از:
الف. برگزاری شورای ترنت
با توجه به گذشت زمانی طولانی از برگزاری آخرین شورای عمومی کلیسا و ضرورت انجام اصلاحاتی در کلیسا، بسیاری در کلیسا برگزاری شورای عمومی را ضروری میدیدند، اما دعوای امپراتوری مقدس و پاپها در رهبری شورا مانع از برگزاری آن میشد. بدون شورا و به صرف فتوا نیز رد ۴۱ پیشنهاد از پیشنهادهای لوتر توسط پاپ لئوی پنجم قابل قبول نبود،[۱۸۷] اما سرانجام توافق صورت گرفت و قرار شد که شورایی در یکی از شهرهای ایتالیا به نام ترنت برگزار شود. اولین شورای کلیسایی در سال ۱۵۴۵ از سوی پاپ وقت با هدف تبیین عقاید و شعایر کاتولیکی و دفاع از آن برگزار شد که اولین واکنش رسمی کلیسای کاتولیک در برابر موج ویرانگر اصلاحات پروتستانی بود. این شورا زمانش به درازا کشید (۱۵۴۵-۱۵۶۳) و دلیلش نیز بروز جنگ و اختلافات داخلی و امثال آن بود و صدها تن از رهبران کلیسای کاتولیک به منظور اصلاح عادات و قوانین کلیسای کاتولیک گرد هم آمدند. این کلیسا بسیاری از آموزههای کاتولیکی را مجدداً تأکید و اصول نهضت اصلاح دینی (فقط ایمان، فقط فیض، فقط کتاب مقدس)[۱۸۸] را مردود دانست و در خصوص مسئله آمرزیدگی از طریق ایمان و فیض، بر نقش همزمان فیض و عمل بشری تأکید کرد. در مسئله حجیت کتاب مقدس، شورای مذکور اعلام کرد که سنت کلیسا، مستقل از کتاب مقدس دارای حجیت است و شعار «کتاب و سنت» در برابر شعار «فقط کتاب مقدس» قرار گرفت.[۱۸۹] در این شورای مقرر شد که متون معتبر عبارت است از عهدین و کتب مقدس آپوکریف، و اعتبار ترجمه رسمی و لاتینی کتاب مقدس به نام وولگات مجدداً مورد تأکید قرار گرفت. تأکید بر هفت آیین مقدس و اینکه تنها کسانی میتوانند مراسم مقدس را به جای آورند که منصوب باشند؛ نفی کشیش بودن همه مؤمنان؛ اینکه همه شعایر مقدس دینی متضمن فیضاند و هر یک فواید خاص خود را دارد، تأکید بر تبدل جوهری.[۱۹۰] در موضوع نجات، شورای ترنت بر این باور بود که انسان تنها با فیض خدا نجات می یابد، ولی این در دو سطح عمل میکند: فیض قبلی که در تعمید داده شده که این قدرت را میدهد که آدمی با خدا همکاری کند و همین شایسته پاداش است. خود ایمان باید با امید گره بخورد و نیز محبت.[۱۹۱]
شورای ترنت تصمیمگیریهایی در خصوص تبیین و اصلاح عقاید کاتولیکی کرد که مورخان آن را نقطه عطفی میدانند و در همینجا بود که تومیسم تفوق یافت.[۱۹۲] جالب اینکه پاپ حتی دعوت به شورا را نمیذیرفت، زیرا این کار به نوعی مشروعیتبخشی به آن بود که تمرکزگرایی و محوربودن خودش و سازمان کلیسا را زیر سؤال میبرد. البته حاکمان مدنی خواستار برگزاری شوراها برای بررسی مسائل کلیسا و بیرون آن بودند. پنجمین شورا نیز آخرین شورا بود که در سال ۱۵۱۸ برگزار شد. شورای بعدی در رایتسبورگ در سال ۱۵۴۱ برگزار شد، اگر بتوان آن را شورا نامید. در مجموع، این شورا موضعی آهنین در برابر اصلاحات پروتستانی اتخاذ کرد و تقریباً از خود نرمشی نشان نداد. این شورا از این جهت هم اهمیت دارد که چند قرن قبل و بعد نیز مشابه آن تشکیل نشد. آخرین شورای کاتولیکی در سالهای ۱۸۷۰ (واتیکان اول) و ۱۹۶۳-۱۹۶۵ (دوم واتیکان) برگزار شد که نفس برگزاری این شورا، ترکیب اعضا و تصمیمات آن در تاریخ و تفکر مسیحیت بسیار مهم و سرنوشتساز است.
البته این نه بدان معناست که تا این زمان هیچ تحولی اصلاحی و لو به طور غیررسمی در خود کلیسای کاتولیک رخ نداده بود. واقعیت آن است که اصلاحات کاتولیکی به لحاظ زمانی قبل از اصلاحات پروتستانی آغازشد. اولین حرکتهای اصلاحی در کلیسای کاتولیک در سال ۹۱۰ در فرانسه آغاز شد و این به هنگامی بود که ویلیام دوک، صومعه کلونی را تأسیس کرد. نهضت اصلاحات کلونی، شعله شوق وسیعی در تمام اروپای آن زمان ایجاد کرد و دیرهایی نیز برپا نمود. البته در خود سیستم کلیسای کاتولیک نیز از قرن یازدهم اصلاحات مهمی به دست پاپ گریگوری[۱۹۳] هفتم شروع شد که اصلاح سلسله مراتب کشیشی و اقتدار سیاسی مقام پاپی و انتخاب پاپ به وسیله شورای کاردینالها [۱۹۴] اجرای جریمه طرد از کلیسا و تعیین ساختار دقیق مقام اسقفی نیز از جمله آنها بود.[۱۹۵]
از قرون سیزدهم در داخل کلیسا تمایلاتی مبنی بر سادگی و استقلال فردی وایمان به واسطه رسوم خارجی وجود داشت. سه گروه که به گونهای برای سرنگونی قدرت کلیسای کاتولیک میکوشیدند، عبارت بودند از پیروان لوتر، اهل عرفان – که مصادیق آن کسانی چون قدیسه ترزای آویلایی (۱۵۱۵-۱۵۵۳)یا ژاندارک (۱۴۱۲-۱۴۳۱) و حتی ایگناتیوس اهل لویولا بودند و به قولی، خط اعتراض و خط عرفان به موازات هم کلیسا و قدرت پاپها را دچار مخاطره میکرد [۱۹۶] – و مصلحان کاتولیک از فرقه آگوسیتنی.
در قرن چهاردهم گرایشهای عرفانی در مسیحیت به خصوص در آلمان شدت گرفت که از مهمترین آنها میتوان از مایستر اکهارت (۱۲۶۰-۱۳۲۷) نام برد. موضوع نجات شخصی نزد اینان اهمیت زیادی داشت. آنان میکوشیدند تا به وسیله اتحاد مستقیم با ذات الهی از راه تفکر و نماز، بدون واسطه کشیش و مراسم خاص آن را تحقق دهند. در کتاب لاهوت آسمانی آمده است که اکنون معلوم شد چه چیزهایی ما را در راه اتحاد با خدا کمک میکند. این کار از راه ریاضت یا کلمات یا اعمال یا مخلوق دیگر ساخته نیست. باید همه این چیزها را رها کنیم تا نپنداریم که بعضی از کلمات یا اعمال با ریاضت یا مهارت یا حیله یا مخلوق دیگر میتواند ما را برای وصول به هدف یاری کند. باید همه چیزها را به همین صورت که هست رها کنیم و با خدا متحد شویم. در قرن سیزدهم فرقه آلبیگایی[۱۹۷] مدعی بودند که کلیسا درست از کسانی تشکیل میشود که خداوند آنان را برای نجات برگزیده و این در انحصار کلیسای رم نیست. بر اساس این نظریه، انتساب به کلیسای ظاهری و شرکت در مراسم، اثری بر نجات نداشته و سازمان کاتولیکی غیرلازم است. اومانیستهای شمال نیز با نظریه انحطاط انسان مطلقاً مخالف بودند و میکوشیدند تا مسیحیت را به سادگی برگردانند و آن را از لاهوت پیچیده و رسوم دینی جدا سازند، ولی طرفدار نجات صوفیانه نبودند بلکه از دیانت اخلاقی که در انجیل آمده حمایت میکردند. آنان دین را موضوعی شخصی میدانستند و میگفتند که قبل از هر چیزی مهم محبت و رافت و حوصله است. آنان رسوم مذهبی و رهبانی را مسخره، و در کار نقد تورات، عالمانه کوشش کردند.[۱۹۸]
در همین زمان، در اسپانیا کاردینال خیمنس،[۱۹۹] راهب فرنسیسکن پرشور که پا برهنه راه میرفت و از پوشیدن لباس ویژه خودداری میکرد و از منافع ملی حوزۀ اسقفی خود برای بیرون راندن مورها استفاده میکرد، حرکتی را آغاز کرد. وی رفتار غیراخلاقی راهبان و همخوابگی کشیشان را به شدت منع میکرد و به عنوان یک صلیبی، به سازماندهی و تشجیع مسیحیان میپرداخت تا به جنگ با کفار عرب بروند. این کاردینال، مؤسس دانشگاه آلمان هم بود که در زمینه پزشکی و آناتومی و عبری فعالیت داشت و انتشار کامل متن کتاب مقدس به زبانهای اصلی را به عهده داشت و این کارش تقریباً با کار اراسموس همزمان بود. در قرن شانزدهم نهضتی شکل گرفت که آن هم انجیلگرایی نام داشت که مشابه جریانی به همین نام در الگوی پروتستانی بود و صبغهای قویاً عرفانی و اخلاقی داشت و تعهد خاصی به تحقیقات مسیحی داشت که اراسموس چهرۀ بارز آن بود.
به طور کلی، دو جریان اصلاحی در آیین کاتولیک وجود داشت که یکی به اخلاقیات کاملاً توجه داشت ولی به مسائل اعتقادی کاملاً بیاعتنا بود یا آسانگیر بود. رهبر آن کاردینال کانتارین[۲۰۰] بود که اعتقاد داشت به زودی میتوان با پروتستانها اتحاد مجدد برقرار کرد، زیرا حاضر به پذیرش آمرزیدگی به وسیلۀ ایمان بود. جریان دوم جریانی بود که در امر اعتقادات سختگیربود و سستی در عمل یا در اعتقادات را تحمل نمیکرد. رهبر این جریان فردی به نام کاردینال کارافوی[۲۰۱] بود که به مقام پاپی نیز رسید. وی پایهگذار انکیزاسیون رومی بود و خودش از عوامل بنامش.[۲۰۲]

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...