شعبی می‌گوید: عبدالملک مروان روزی پرسید: فصل زمستان کی می‌آید؟ ندیم او که خیلی جاهل بود، گفت: بر سر کوچه‌ی ما بقّالی است، که هر وقت ببینم باقلای تر می‌فروشد، می‌فهمم که بهار آمده و زمستان کوچ کرده و هر وقت ببینم که هویچ می‌فروشد، می‌فهمم که زمستان آمده! همه‌ی حاضران خندیدند و به او گفتند: تو به هیچ تقویمی کار نداری و حساب تو از همه آسان‌تر است.
حکایت ششم: پاسخ ابوحنیفه به نادان
روزی ابوحنیفه در حمّامی نشسته بود. نادانی وارد شد و خود را جلوی او برهنه کرد. ابوحنیفه چشمش را بست. نادان گفت: ای پیشوای مسلمانان! از چه زمان نابینا شدی؟ گفت: از آن زمان به بعد که خداوند حیا را از تو برداشت.
حکایت هفتم: آموختن هنر به هنگام پیری
گفته‌اند: ارسطاطالیس بعد از هفتاد سال، موسیقی می‌آموخت. شاگردان او را سرزنش کردند که خجالت نمی‌کشی با موی سفید موسیقی می‌آموزی؟ گفت: آنگاه خجالت می‌کشم که در میان گروهی باشم که ایشان هنرمند باشند و من هنر آن‌ ها را ندانم. بی‌شک هیچ کس راضی نیست بر جایگاه جهل قرار بگیرد.
حکایت هشتم: نتیجه‌ی نیکی در حقّ فرومایگان
قاضی امام محسن تنوخی می‌گفت: در سال سیصدوسی‌وپنج هجری در بصره به مکتب می‌رفتم و هنوز به سنّ بلوغ نرسیده بودم. فردی وفات یافت و چون وارثی نداشت، پدرم اموال او را تصرّف کرد. بعد از مدّتی، دو جوان برای اثبات ادّعای خود به نزد من آمدند. بین ما نزدیکی به وجود آمد. روزی یکی از جوانان به من گفت: اگر روزی تو به مقامی برسی، به من چه می‌دهی؟ گفتم: پانصد دینار. آن جوان کاغذی پیش من گذاشت و گفت که: این حرفت را ثبت کن. من نیز نوشتم. بعد از مدّتی که در امور شرعی مهارت پیدا کردم، دادستانی اهواز به من داده شد و اموال درگذشتگان و اوقاف به دست من افتاد. روزی پیری را دیدم، پرسیدم: که شیخ از کجا آمدی؟ گفت: از بصره. گفتم: به چه دلیل به اینجا آمده‌ای؟ گفت: به حکمی که از قاضی گرفته‌ام، برای گرفتن حقّم آمده‌ام. وقتی آن کاغذ را دیدم، گفتم: که ولایت من آنقدر زیاد نیست که به تو پانصد دینار بدهم، امّا اموالی دارم که به تو می‌دهم. پس پیر نیّت ماندن کرد. به او شغلی خوب دادم و دختر بازرگانی را به عقد او درآوردم. بعد از مدّتی به بوعلی صولی مشهور شد تا اینکه من روزی از آن مقام عزل شدم و یک دادستان دیگر به اهواز آمد. ابوعلی صولی با دشمنان من یار شد و کفران نعمت‌هایی که به او داده بودم، کرد و به من زحمت و سختی زیادی وارد شد. بعد از آن، دوباره دادستانی اهواز به من دادند. بوعلی صولی بعد از آن همه بدی که در حقّ من کرده بود، پیش من آمد و من در خلوت از او گله کرده و گفتم: چرا در حقّ من این همه ظلم و بدی کردی؟ گفت: زمانی کلاه صوفیانه بر سر داشتی، من از تو آن را خواستم و ندادی و بعد از دو روز، آن را بر سر معلّمی دیدم، ناراحت شدم. آن همه اذیّت را به این خاطر کردم. گفتم: سبحان‌الله! ذات بد و نژاد بد چنین است که به خاطر کلاهی کفران نعمت می‌کند. فهمیدم که تربیت ناکسان، باعث پشیمانی است و رعایت کردن حقوق آن‌ ها، باعث ضرر و زیان می‌شود.

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

حکایت نهم: ستایش جاهل
نقل کرده‌اند که: مردی در پیش افلاطون حکیم آمد و گفت: «امروز در فلان مجلسی بودم، فلان کس بسیار از شما تعریف و تمجید نمود و دعای خیر برایتان می‌کرد.» افلاطون وقتی این سخن را شنید، در فکر فرو رفت. آن مرد گفت: ای حکیم! در چه فکری هستی و من چه گفته‌ام که تو از من ناراحت شده‌ای؟ گفت: اندیشه‌ی من به خاطر حرف تو نیست، از کار خودم در فکرم که چه کار جاهلانه‌ای کرده‌ام که آن جاهل پسندیده و از آن خوشش آمده است! و چه گناهی بالاتر از آنکه، نادانی از کار من خوشش بیاید. اگر کار احمقانه‌ای نکرده بودم، آن نادان مرا تصدیق نمی‌کرد.
حکایت دهم: زکریای رازی و مرد دیوانه
روزی حکیم محمّد زکریای رازی در راهی می‌رفت. دیوانه‌ای پیش او آمد و در روی او خندید. وقتی او به خانه آمد، به شاگردش گفت: جوشانده‌ی افتینون را آماده کن تا بخورم. شاگرد گفت: چرا وقتی آثار دیوانگی و جنون در شما نیست، از این دارو استفاده می‌کنید؟ گفت: اگر در من دیوانگی و جنون نبود، آن دیوانه به روی من نمی‌خندید، امّا در وجود من جنسیّتی دیده که خنده کرده است و حکما گفته‌اند: «کند هم‌جنس با هم‌جنس پرواز». فایده‌ی این حکایت این است که، عاقلان باید از جاهلان دوری کنند.
حکایت یازدهم: نادانی فرعون
نقل کرده‌اند که: شیطان به نزد فرعون رفت. فرعون در حال خوردن خوشه‌ی انگوری بود. شیطان پرسید کسی می‌تواند این خوشه‌ی انگور را به مروارید تبدیل کند؟ فرعون گفت: نه، سپس شیطان خودش اینکار را کرد. فرعون از تعجّب گفت: آفرین بر استاد مردی چون تو! شیطان سیلی بر گردن او زد و گفت: خداوند مرا با این استادی به بندگی قبول نکرد، تو با این حماقت چطور ادّعای خدایی می‌کنی؟
۴-۱-۶٫ اسراف
حکایت اوّل: مردن به از زیستن با دشمن کامی
ندیمی از ندیمان مأمون، برای او افسانه و از شعر و نثر سخنان زیبایی می‌گفت. در بین آن سخنان گفت: در همسایگی من مرد دیندار و خداپرستی بود، وقتی عمرش به پایان رسید، به پسرش چنین وصیّت کرد که: «خداوند به من مال و نعمتی داده است و من آن‌ ها را با سختی به‌دست آوردم، ولی آسان به تو می‌رسد، باید که قدر آن‌ ها را بدانی! با نادانی هدر ندهی و اسراف نکنی، از رفیقان دوری کن، می‌ترسم وقتی مردم، همه‌ی مال و کالاها را بفروشی، مبادا خانه را بفروشی! پس مَرد بدون خانه، مانند سپر بدون دسته است. اگر بدبختی تو بی‌نهایت زیاد شود، مبادا گدایی کنی! در فلان جای خانه ریسمانی است، آویخته‌ام و صندلی گذاشتم، اگر به گدایی، بدنام شدی، باید آنجا بروی و خود را دار بزنی. پس وقتی پسر از عزاداری پدر فارغ شد، به خرج کردن، مال‌ها پرداخت. جز خانه چیزی برای او باقی نماند. پس طبق وصیّت پدر رفت که خودکشی کند، امّا به خاطر سنگینی بدن او چوب دار شکست و هزار دینار سرخ از آنجا بیرون ریخت. جوان بسیار شاد شد و فهمید که مقصود پدر آن بود که بعد از آنکه او مزّه‌ی بدبختی را چشید، قدر زر را بیشتر بداند. پسر برای خود زندگی متوسّط فراهم کرد و بعد از آن از خواب غفلت بیدار شد. او به حدّی آگاه شد که حکیم روزگار خود گشت. فایده‌ی این حکایت، آن است که فرد اسراف‌کار، وقتی از خواب غفلت بیدار می‌شود که مال خود را از دست داده باشد و بیچاره شده باشد.
حکایت دوم: یاران روز شادی
شاهزاده‌ای بعد از مرگ پدر به عیش و نوش پرداخت و خزانه را با اسراف خالی کرد، تا اینکه یکی از نزدیکان بر تخت نشست و شاهزاده چون عالی‌همّت نبود، بدبخت شد. هیچ‌کدام از رفیقان سراغش را نمی‌گرفتند. روزی بر سر محلّه‌ای نشسته بود و یاران ناباب او از آنجا عبور می‌کردند. به او گفتند: با ما به تماشا بیا. پس به باغی رفتند و آشپز برای آن‌ ها قدری گوشت پخت. ناگهان سگی آن گوشت را برداشت و خورد. همه گفتند: که این کار پسر پادشاه است. شاهزاده قسم‌های زیادی خورد، امّا باور نکردند. آزرده‌خاطر شد و برگشت و گریه کرد. دایه‌اش او را دید، دلش برای او سوخت. پس کیسه‌ای که به مهر پدرش بود، به او داد. گفت: پدرت می‌دانست که روزی مضطرّ و درمانده می‌شوی! پس این کیسه را به تو داد. در کیسه سه کاغذ بود که در یکی از آن‌ ها چنین نوشته بود: «در فلان باغ، در کبوترخانه‌ی هشتم، ده‌هزار دینار گذاشته‌ام آن‌ ها را بردار.» در دو کاغذ دیگر امانت‌هایی که نزد فلان خواجه به امانت داده بود را، نوشته بود. پس شاهزاده همه‌ی آن‌ ها را به‌دست آورد و برای خود اسباب معیشت فراهم کرد. یاران ناباب او دوباره به سمت او بازگشتند. شاهزاده همه را در جشنی دعوت کرد. از قبل دستور داده بود تا بر سنگ آسیاب با الماس سوراخ‌هایی را بکنند و آن را نزدیک خود گذاشته بود. وقتی جام‌های شراب چرخاندند و اثر آن به دوستان رسید، از کنار آن سنگ بلند شد و همه‌ی سنگ را دیده و حکمت این سوراخ‌ها را پرسیدند؟ پس جواب داد: «در زمان پادشاهی پدرم مرد عربی آمد و مورچه‌هایی آورده بود که سنگ را سوراخ می‌کردند، آن‌ ها چنین کرده‌اند! همه باور کردند. پس شاهزاده گفت: سبحان‌الله! آن روز به خاطر گوشت در باغ هزار قسم برای اثبات حرفم خوردم، باور نکردید، امّا امروز چنین دروغی را که عقل باور نمی‌کند، همه باور کردید! پس شما دوستان روز شادی هستید، من باید یاری پیدا کنم که در روز غم به کار من بیاید! دستور داد آن‌ ها را از مجلس بیرون کردند. بعد از آن با هیچ‌کس دوستی و معاشرت نکرد و از اسراف دوری کرد.
۴-۱-۷٫ خیانت
حکایت اوّل: شاپور و دختر خیانت‌کار
زمانی که شاپور با قیصر روم صلح کرد، در بازگشت، گذر او بر شهر حضر موت افتاد. پادشاه آن شهر، ضیزن بود. او مردی قوی بود و شاپور از ضیزن هراسان بود. شاپور که به سرزمین ضیزن نزدیک شد، ضیزن قلعه‌ها را برای دفاع آماده کرد. شاپور لشکری فرستاد تا قلعه را محاصره کنند. امّا نتوانستند شهر را فتح کنند. روزی شاپور برای شکار رفته بود. دختر ضیزن که خیلی زیبا بود، بر بالای برجی شاپور را مشاهده کرد و عاشق او شد. دختر نامه‌ای نوشت که اگر مرا به عقد خود درآوری، راه فتح قلعه را به تو نشان می‌دهم و آن را به تیری بست و به سمت شاپور انداخت. شاپور قبول کرد. دختر، راه مخفی و پنهانی را به او نشان داد. شب موعد فرا رسید. دختر ضیزن، نگهبان قصر را سرگرم کرد و شاپور وارد قصر شد. سر پادشاه را برید و بر چوبی کرده، بر بام قصر برد تا مردم تسلیم شوند و آن شهر را فتح کرد. سپس دختر ضیزن را عقد نمود. چند سالی با او زندگی کرد، تا اینکه روزی از او پرسید: دلیل لطافت اندام تو چیست؟ دختر جواب داد: پدرم مرا از زرده‌ی تخم‌مرغ، مغز سر برّه، خامه و عسل غذا می‌داد. شاپور وقتی این سخن را شنید، اندکی فکر کرد، سپس گفت: تو به چنین پدری وفادار نبودی و برای شهوت خود خون پدر را ریختی، پس نمی‌توان به تو اطمینان کرد. دستور داد تا اسب سرکشی آوردند و موی دختر را بر دم آن اسب بستند و بر خارستان تاختند و این‌چنین او را کشت. نتیجه‌ی خیانتکاری، چیزی جز تباهی نیست.
حکایت دوم: تاوان خیانت
نقل کرده‌اند که: یکی از بزرگان، گلّه‌ی گوسفندی داشت و هر روز و شب، شیر آن‌ ها را می‌دوشید و با آب مخلوط می‌کرد. چوپان به او گفت: خیانت عاقبت بدی دارد، امّا خواجه به او توجّهی نمی‌کرد، تا اینکه یک روز که گوسفندان در دامنه‌ی کوه بودند، باران و سیل بزرگی آمد و همه‌ی آن‌ ها را با خود برد. وقتی چوپان بدون گوسفند برگشت، خواجه پرسید: چرا گوسفندان را نیاوردی؟ جواب داد: ای خواجه! آن آب‌هایی که با شیر مخلوط می‌کردی، جمع شدند و به صورت سیلی درآمدند و گوسفندان تو را با خود بردند. پس در خیانت، برکت نیست.
حکایت سوم: جزای خیانت
نقل کرده‌اند که: در زمان پادشاهی گشتاسب، وزیری بود که او را روشن می‌نامیدند. او گشتاسب را بر مصادره‌ی مال مردم تحریک می‌کرد. ظلم و ستم را در نظر او جلوه می‌داد و باعث آبادانی مملکت می‌دانست. رعیت را با این کار بیچاره کرد و خودش مال بسیاری به‌دست آورد، تا اینکه برای گشتاسب دشمنی ایجاد شد و قصد کشتن او را داشت. گشتاسب، خزانه را خالی و اوضاع مردم را پریشان دید. علّت را نمی‌دانست. روزی به صحرا رفت و نگاه او به گلّه‌ی گوسفندی افتاد که در کنار آن‌ ها سگی را بر دار زده بودند. گشتاسب از چوپان پرسید: خیانت این سگ چیست؟ چوپان گفت: این سگ امین من بود، مدّتی او را پرورش دادم و در محافظت به او اعتماد کردم، امّا با گرگ‌مادّه‌ای جفت شده و شب‌هنگام گرگ مادّه می‌آمد و گوسفند را شکار می‌کرد و قدری خودش می‌خورد و بقیّه را سگ می‌خورد، تا آنجا که گلّه کم شدند و گوسفندان زیادی از بین رفتند. این سگ را بر دار کردم که جزای خیانت‌کار همین است. گشتاسب این را شنید و هوشیار شد، گفت: این نمونه‌ای است که به من نشان داده‌اند و در حقیقت مردم مثل گلّه‌ی گوسفند هستند و من چوپان هستم و از حال رعیت غافل شدم. واجب شد شخصاً از احوال مردم جستجو کنم. پس به بارگاه خود آمد و لیست زندانیان را گرفت، که همه‌ی ایشان را راست روشن زندانی کرده بود. پس مردم را دلجویی کرد و وزیر را دار زد. چون فهمید که پریشانی حکومت به خاطر او بوده است. گفت: ما فریب مال او را خوردیم و بعد از این، به هیچ کس اعتماد نکرد و در کار اسیران خودش نظارت می‌کرد. فایده‌ی این حکایت، یکی اینکه پادشاه باید در جستجوی حال مردم تلاش کند و دوم آنکه، به خاطر نام نیک نباید به کسی اعتماد کرد و… .
حکایت چهارم: دانشمند خیانت‌پیشه
نقل کرده‌اند که: در عهد ابوحنیفه، دانشمندی از علمای بغداد به ظاهر مردی امین، امّا خیانت‌پیشه بود. مردی از خراسان به قصد حج به بغداد آمد. پولی داشت که پیش آن دانشمند برد و به امانت گذاشت. وقتی از حجّ باز گشت، در راه دزد به کاروان زد و همه‌ی مالش را دزدیدند. آن مرد به بغداد آمد و پیش عالم رفت و مال خود را درخواست کرد. آن عالم حاشا کرد. هرچه که آن مرد التماس کرد، فایده نداشت. پس رفت و به دوستش ماجرا را گفت‌. دوستش گفت: دوای درد تو پیش نعمان است. برو و از او کمک بخواه. پیش نعمان رفت و ماجرا را گفت‌. نعمان گفت: برو و فردا بیا تا فکری برایت کنیم. آنوقت کسی را نزد آن عالم فرستاد و او را پیش خود خواند و به او گفت: خلیفه، دادستانی بغداد را به من پیشنهاد داده، امّا من خودداری کردم و خلیفه می‌گوید: اگر خودت نمی‌توانی، به کسی واگذار کن. هرچه فکر کردم، کسی بهتر از تو نیافتم. مرد جاه‌طلب وقتی ماجرا را شنید، از نهایت خوشحالی سر از پا نشناخت. نعمان گفت: برو فکرهایت را بکن. اگر قبول کردی، بگو تا همین حالا حکم را بنویسند. صبح روز بعد، آن مرد عالم به خانه‌ی نعمان آمد. آن مرد حاجی نیز آنجا بود. مرد عالم تا او را دید، برای رسیدن به شغل دادستانی، گفت: کجایی که اینقدر دنبالت گشتم؟ اکنون بیا تا امانت تو را بدهم تا از عهده‌ی من خارج شود، که برایم خواب و قرار نمانده است، مبادا که مرگ تو یا من فرارسد و حقّ به حق‌دارش نرسد! دانشمند دستور داد تا آن زر را آوردند و به صاحبش دادند. وقتی مرد کیسه‌ی زر را گرفت، نعمان گفت: حالا که مال را پس دادی، به سلامت به خانه‌ی خود برو! چرا که هدف ما این بود که حقّ مسلمانی به او برسد. برای ما خیانت تو، در امانت و رغبت تو، در به‌دست آوردن حکومت، معلوم شد. این خبر در بغداد پخش شد و حقوق و انعام خلیفه از او قطع شد. روزگارش به سختی می‌گذشت. به درستی که پیامبر (ص) فرمودند: امانت، روزی می‌رساند و خیانت، فقر می‌آورد.
حکایت پنجم: فریب شیطان
در بنی‌اسرائیل زاهدی بود که نامش برصیصا بود و سیصد سال عبادت کرده بود. آنقدر مجاهدت کرده بود که عرش را می‌دید. شیطان چند سالی گردش می‌چرخید، امّا وسوسه‌های او در آن زاهد اثری نداشت. از راه دیگر وارد شد. لباسی تنگ پوشید و عصایی در دست گرفت و به صومعه آمد و با او عبادت می‌کرد. برصیصا فکر کرد که با او دوست است، نمی‌دانست که او دزد روز است؛ همان که حضرت آدم را فریب داده است! روزی که برای کار مهمّی بیرون رفت، شیطان پشت سرش راه افتاد. برصیصا به در برده‌فروشی رسید و به کنیزان نگاهی کرد. شیطان فکر کرد و نقطه‌ضعف او را پیدا نمود. امیر ولایت، دختری بسیار زیبا داشت. ابلیس با تزویر، کاری کرد که آن دختر دچار بیماری صرع شد. همه‌ی اطبّا از معالجه ناتوان شدند. شیطان از گوشه‌ای از خانه ندا زد که: بیماری او با گردن‌بند دعا نوشته شده و با دعای برصیصا معالجه می‌شود. چون این ندا را شنیدند، دختر را آراسته و با گروهی از زنان به صومعه بردند. شیطان کاری کرد که دعای برصیصا مؤثّر شد و آن دختر را گذاشتند و رفتند. وقتی صومعه خالی شد، برصیصا پیش آمد و نتوانست بر نفس خود غالب شود و زهد را فراموش کرد. چون چند روزی گذشت، دختر حامله شد. شیطان به برصیصا گفت: اگر سلطان باخبر شود، تو را زنده نخواهد گذاشت. برصیصا گفت: چاره چیست؟ گفت: آن دختر را بکش و بگو مرده و او را دفن کرده‌ام. برصیصا دختر را کشت و دفن کرد. شیطان به نزد پادشاه آمد و گفت: زاهد با دختر تو زنا کرده و او را کشته و دفن کرده است. اگر باور ندارید، قبر را بکنید تا معلوم شود. وقتی معتمدان پادشاه آمدند و جستجو کردند، آن حرف درست بود. او را گرفتند که دار زنند. شیطان پیش برصیصا آمد و گفت: اگر می‌خواهی نجاتت دهم، مرا سجده کن! آن بدبخت ابلیس را سجده کرد. ابلیس به او گفت: من از تو بیزارم! او را گذاشت و رفت. آن جماعت او را به دار آویختند و بعد ازآن همه مجاهدت، بی‌ایمان از دنیا رفت.
حکایت ششم: صرّاف و مردی بی‌وفا
نقل کرده‌اند که: در کوفه، صرّافی ثروتمند و باوفا و سخاوتمند بود. او با پاسبانی دوست شده بود. صرّاف به او انعام بسیاری می‌داد و در حقّ او نیکی می‌کرد. پاسبان خوارج را همراهی و یاری می‌کرد. وقتی مصعب زبیر حاکم کوفه شد، آن پاسبان در خانه‌ی صرّاف پنهان شد تا آنکه حجّاج به کوفه آمد و مصعب را کشت و در کوفه دفن کرد. آن پاسبان به حجّاج پیوست و لیاقت خود را نشان داد. روزی حجّاج به او گفت: اگر از مخالفان کسی را می‌شناسی، اسمش را بگو. آن پاسبان کافرنعمت گفت: اینجا صرّافی است که مصعب شش‌هزار دینار به دست او امانت داده بود. حجّاج دستور داد او را بیاورند. حجّاج به او گفت: پول مصعب را به ما بده و خودت را خلاص کن. صرّاف گفت: پول مصعب پیش من نیست. حجّاج گفت: فلان پاسبان چنین گفته است. گفت: بله، گناه من این است که دو سال او را پنهان کردم و به او محبّت نمودم. اگر باور ندارید از فرزندانش بپرسید؟! امیر دستور داد تا زنش را آوردند. امیر گفت: در این اوضاع و احوال، شما کجا بودید؟ گفت: در خانه‌ی فلان صرّاف و او به ما بسیار محبّت کرد. حجّاج باور کرد که آن پاسبان جزای خوبی را با بدی داده است. پس دستور داد تا آن پاسبان را هزار شلّاق زدند. گفت: هر کس کفران نعمت کند، جزای او این است. از صرّاف عذرخواهی کرده، او را رها کردند. آن پاسبان بدبخت نیز، جام کفران نعمت را بچشید و عاقبت بی‌وفایی را در دنیا دید.
حکایت هفتم: غلام سخن‌چین
نقل کرده‌اند که: روزی مردی به برده‌فروشی رفت که غلامی بخرد. غلامی را به او نشان دادند و گفتند: این غلام انواع هنرها را دارد، امّا یک عیب دارد که سخن‌چین است. گفت: عیبی نیست، غلام را خرید و به خانه برد. غلام روزی با زن خواجه خلوت کرد و گفت: ای بی‌بی! مدّتی است که خواجه مرا خریده و تو در حقّ من نیکی زیادی کردی، رعایت آن حق بر من واجب است. می‌خواهم تو را از شوهرت با خبر کنم. بدان شرط که خواجه نفهمد! گفت: نمی‌فهمد. غلام گفت: خواجه مدّتی است از معاشرت با تو دل‌تنگ شده و زنی دیگر را خطبه کرده، دم از عاشقی می‌زند و می‌خواهد تو را طلاق دهد. به تو گفتم تا حساب کار خود را بدانی. آن زن تشکّر کرد و گفت که تدبیر این کار را از تو می‌خواهم. غلام گفت: در این شهر مرد ساحری است که در علم نجوم نظیر ندارد و کاری می‌کند که مرد شیفته‌ی زن شود و از موی حلق مرد طلسمی می‌سازد. اگر دستور دهی تیغ تیزی بیارم، وقتی خواجه خوابید چند تار مو از حلق او بیرون بیاور و به من بده تا بروم و از او بخواهم تا جادویی بکند. غلام رفت و تیغ تیزی برای زن آورد. پس غلام نزد خواجه رفت و گفت: هرگز برای من خواجه‌ای بهتر از تو نبوده است. برای من، بندگی تو بهتر از آزادی است و واجب هست هرچه می‌دانم را به تو بگویم و حقّ محبّت تو را به جای بیاورم و بدان که زن تو دل به کس دیگر داده است و صبرش تمام شده و تیغ تیزی آماده کرده، اگر خیال می‌کنی دروغ می‌گویم، همین حالا به خانه برو و سر بر بالین بگذار و خود را به خواب بزن، تا خودت ببینی. خواجه به خانه رفت و خود را به خواب زد. زن تیغ را برداشت و پیش آمد. مرد چون دید، فکر کرد غلام راست گفته، از بستر برخاست و تیغ را از دست زن گرفت و او را کشت. پدر و مادر زنش آمدند و مرد را به حکم قصاص کشتند. به خاطر سخن‌چینی آن برده، دو نفر کشته شدند و خانواده‌ای از بین رفت.
حکایت هشتم: مزد سخن‌چین
ساعی، نامه‌ای به خلیفه معتصم نوشت و گفت: یکی از لشکریان مرده و مال زیادی بر جا گذاشته است. پسری کوچک دارد، اگر دستور می‌دهید مقداری از مالش را به خزانه بیاورند تا با آن لشکر را سر وسامان دهیم. معتصم بر پشت آن نامه نوشت: آن مال را خداوند افزون‌تر کند و مرده را رحمت فرماید. یتیم را زنده و بزرگ دارد و سخن‌چین را لعنت کند.
حکایت نهم: غلام خائن
بدالقیس شاعر می‌گوید: پدر من غلامی داشت که نامش مقبل بود، زمانی گناهی انجام داد و از پیش ما گریخت. مدّتی بعد پدرم وفات کرد و من کودک بودم. به غربت گرفتار شدم و سر از شهر نصیبین درآوردم. روزی در شهر می‌گشتم، غلامی که نامش مقبل بود را دیدم، که پیش من آمد و به پایم افتاد. خیلی از من احوال‌پرسی کرد. بعد گفت: در این شهر غریب، شاید هنوز خانه‌ای پیدا نکرده‌ای، من اینجا خانه‌ای دارم، بیا تا به آنجا برویم. من گول حرف‌هایش را خوردم و با او رفتم. در میان خرابه‌ها، خانه‌ای بود آباد، در را زد داخل شدیم. سی مرد که چهره‌هایی ترسناک داشتند، آنجا نشسته بودند و سلاح‌هایی کنار خود گذاشته بودند. مطمئن شدم که آن‌ ها دزد هستند و با پای خود به مهلکه افتادم. ناگهان یکی از آن‌ ها برخاست و لباس و زر و پول را از من گرفت و به مقبل داد و گفت: که به بازار برو و غذا بیاور. من وقتی شنیدم، به آن‌ ها گفتم: ای جوانمردان! از کشتن من چه سودی می‌برید. زر و لباسم را به شما دادم، پس جان مرا نگیرید. به آن غلام گفتم: پدرم به تو توجّه زیادی می‌کرد، حقّ محبّت او را جای بیاور. به حرف من توجّهی نکرد و به آن‌ ها گفت: اگر او را زنده بگذارید، شما را لو می‌دهد. یکی از آن‌ ها برخاست و موی مرا کشید و بر رویم خنجر کشید. در آن میان کودکی هم‌سنّ و سال من بود. به او گفتم: به من امان بده. آن جوان مرا امان داد. مقبل کافر گفت: برو و کاری که گفته‌ایم را تمام کن. وقتی او رفت، آن کودک گفت: این جوان از من امان خواسته! می‌خواهم که امشب او از دست آن‌ ها در امان باشد. گفت: چون تو امانش دادی، کسی به او کاری ندارد. مقبل آمد و طعام آورد. طعام را خوردند و به خوردن شراب مشغول شدند. به کودک گفتم: در حقّ من لطفی کردی، پس با اینها شراب نخور تا مبادا که مست شوی و آن‌ ها مرا زنده نگذارند! آن‌ ها تا نیمه‌شب شراب خوردند و چون شب از نیمه گذشت، رفتند. پس کودک به من گفت: برخیز در را ببند و راحت بخواب، که خدا تو را زندگی تازه بخشیده است. یک روز این کاری که در حقّ تو کردم را جبران کن. پس با من خداحافظی کرد و رفت. وقتی صبح شد، از آن خانه بیرون آمدم و از آن شهر رفتم.
حکایت دهم: زاهد راهزن
یکی از لشکریان حکایت می‌کند که در سفر، اسب تیز پا و متاع و کالا با خود داشتم. در راه به صومعه‌ی زاهدی رسیدم. او از من استقبال کرد و گفت: بهتر است در این جا مدّتی استراحت کنی و اسب مرا بر آخور بست و غذاهای پاکیزه‌ای آورد. تا پاسی از شب کنار من نشست و هنگام خواب جای وضو را به من نشان داد. به آنجا رفتم، در محلّ وضو، حصیری انداخته بود که زیر آن خالی بود. تا بر حصیر پاگذاشتم. بر زمین افتادم و او بر روی من سنگ‌های بزرگی ریخت. وقتی آن را دیدم در پس سنگی مخفی شدم و زاهد دیگر سنگ نینداخت. من در سرما سنگ بزرگی را بر گردن گذاشتم تا بر اثر آن گرم شوم و شب را چنین گذراندم. روز که هوا روشن شد، زاهد با شمشیر به دنبال من می‌گشت. وقتی از صومعه دور شد، من به داخل صومعه رفتم و پشت در مخفی شدم. وقتی برگشت با کاردی که با خود داشتم بر او زدم و هلاکش کردم. در صومعه مال زیادی که او جمع کرده بود، یافتم. او با این روش، مال زیادی جمع کرده بود و مردم زیادی را کشته بود. پس ثروت بسیاری به دست آوردم و بقیّه‌ی عمر را به خوشی گذراندم. تا عاقلان بدانند که جزای بدی، به بدکار می‌رسد.
۴-۱-۸٫ مکر و حیله
حکایت اوّل: پیرزن نیرنگ‌باز
نقل کرده‌اند که: بارها مأمون حکایت می‌کرد که: «پیرزنی با حیله، هزار دینار را از ما گرفت که تاکنون کسی با ما چنین حیله‌ای نکرده بود! زمانی که من از خراسان به بغداد می‌آمدم، ابراهیم مهدی که عموی من بود و ادّعای خلافت داشت، از ترس من پنهان شد. من ترسیدم که مبادا فتنه‌ای به پا کند! روزی پیرزنی سیاه آمد و گفت: من می‌دانم که ابراهیم کجاست؟ و در عوض هزار دینار می‌خواهم. من به یکی از حجّاب گفتم: در خزانه، کیسه‌ی هزار دیناری بردار و با این پیرزن ببر. وقتی ابراهیم را به تو نشان داد، زر را به او بده. حاجب می‌گوید: آن پیرزن آنقدر مرا در کوچه‌های بغداد گرداند و سپس گفت: به غلامت بگو، اسب را برگرداند. بعد مرا در خانه‌ای برد و گفت: در صندوقی بروم. از رفتن به صندوق خوداری کردم، امّا او گفت: اگر نمی‌روی، به نزد خلیفه برمی‌گردیم و می‌گویم نیامد! به ناچار در صندوق رفتم. او صندوق را قفل کرد و صندوق را بر گردن حمّالی گذاشت و می‌برد. بعد از ساعتی به خانه‌ای رسیدیم. در صندوق را باز کرد، من از آنجا بیرون آمدم. ابراهیم مهدی آنجا بود، تعظیم کردم و او از احوال خلیفه پرسید. پیرزن از من کیسه‌ی زر را خواست. به او دادم. پس ابراهیم به من قدری شراب داد و از خود بی‌خود شدم. سپس مرا در صندوق گذاشتند و بر سر چهارراه بغداد قرار دادند. حاجب می‌گوید: نتوانستم محلّ مخفی شدن ابراهیم را پیدا کنم، تا اینکه روزی خود ابراهیم به خدمت مأمون آمد و گفت: پول ما تمام شده بود و با این حیله، پولی به دست آوردیم. این از هوشیاری وزیرکی او بوده است.
حکایت دوم: عمر و اسیر ایرانی
زمانی که عرب بر ایرانی‌ها پیروز شدند، مرزبان عجم را کف‌بسته به نزد عمر آوردند. خلیفه می‌خواست او را مجازات کند. گفت: اگر می‌خواهی مرا بکشی، مهلت بده تا به من آب بدهند. خلیفه فرمود: او را آب بدهید. پس در کاسه‌ی چوبی آب آوردند. مرزبان گفت: اگر بمیرم هرگز در این کاسه آب نمی‌خورم. پس جامی شیشه‌ای آوردند و به او دادند. او جام را بر زمین زد و شکست. مرزبان گفت: من تشنه نیستم و بدین‌وسیله از تو امان خواستم. اگر مهلت دهی حاجتی دارم که با تو بگویم. سپس گفت: دو بار دیگر مرا امان دادی، از تو شایسته نیست که در عهد خود خلاف کنی! خلیفه گفت: مرا فریب دادی و فکر می‌کنی که تو می‌توانی مسلمانان را با نیرنگ بکشی و من تو را نکشم؟ به خدا قسم که تا مسلمان نشوی، از شمشیر من در امان نیستی! پس مرزبان مسلمان شد و در اسلام جایگاهی به دست آورد.
حکایت سوم: اسکندر و قلعه‌ی تسخیرناپذیر
زمانی که اسکندر قلعه‌ای از قلعه‌ها را محاصره کرده بود، مدّتی گذشت، امّا قلعه گشوده نشد. اسکندر با ناراحتی گفت: زمان آن است که از سیاست به حکمت برگردم و چاره‌ای بیندیشم. پس ده مرد بازرگان را به داخل قلعه فرستاد و به آن‌ ها گفت: کالاهایی که مناسب قلعه باشد ببرید و بفروشید و در ازای آن‌ ها غلّه بگیرید و تمام علوفه‌های آن‌ ها را بیاورید. آن ده مرد به قلعه رفتند، کالاهای خود را فروختند و در عوض علف گرفتند و آن علف‌ها را در انبارِ خانه‌ها گذاشتند. شبی علوفه‌ها را آتش زدند. جاسوسان اسکندر از دور آتش را دیدند. اسکندر با شتاب به در قلعه آمد و با حیله به هدف رسید و قلعه را فتح کرد.
حکایت چهارم: موش و مار غاصب

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...