زیبا عروس دولت را که از روز نخست، نامزد عیش سگالی است مشاطه‎ی بخت کارساز، چهره به گلگونه‎ی نشاط می‌طرازد و رعنا نگار اقبال را که از بدو ازل، خواستگاری فرخ فال است، آرایشگر طالع مدعاپرداز از حنای خون ادبار، دست نگارین می‌سازد. تازه بهار امید، گلشن گلشن می‌خندد و قد کشیده نهال امل، چمن چمن بار می‌بندد و بخت بلند، ناصیه‎ی اعتبار می‌افروزد و فلک برای دفع گزند از اختر، سپند در مجمر می‌سوزد. چشم بد دور از شاه بی‌تاج و سریر عشق که مخزن چشمش سیم روان اشک بی‌پایان دارد و خزینه‎ی سینه‌اش درم از زخم ناخن، سکه زده داغ فراوان. از آنجا که از دیرباز می‌خواست که از هواداری اقبال شکفته چهره، بلبل‌وار با گل رنگین ادای نازک مزاج حسن[۴۱۱]رنگ طرح، رنگین‏اختلاطی و پاک‏امتزاجی[۴۱۲] ساز کند و به پشت‏گرمی طالعِ رخساره برافروخته، پروانه کردار، بی‌تابانه بر گرد سر گردیدن شمع خورشید، ضیاء جمال آغاز. در این هنگام عشْرت انجام، که بهار حُسن، گل‏افشان گشته و جهان به کام دل، بلبلان حسن را در سر خیال جلوه‌گری افتاده و عشق را سودای آشوب‏گستری به سلسله‏جنبانی شوق زنجیرخا و تحریک آرزومندی زورآزما. رسول والا نظر تیزرو چشم بینا را که فیضِ نظر نورالانوار یافته و به یک چشم زدن گرد گیتی شتافته، به پیغام‌گذاری و خواستگاری شاهد دلخواه خاطر پسندِ حُسن برگماشت و از این نوازش، پایه‎ی شکوهش بلند گردانیده، عَلَم سربلندی برافراشت. دیده‎ی جهان دیده به امتثال فرمانبری، انگشت مژه بر چشم نهاده با[۴۱۳] پای نگاه از خانه بیرون برآمده، به هر کوچه و بازار دلفریب سحرکار شهر تمام‏زیب نیرنگ‏باز صورت درآمده. نگاه دوربین را بلا گردان[۴۱۴] بلد شهرستان دیدار ساخت و در هر صورت به تعمق نظر پرداخت.[۴۱۵] برای صورت گرفتن نقش مدعا هر صورت به غور کار هر صورت رسیده. آخر کار، نظر به جمیع صور صورت سراپا معنیِ حُسن برگزید و از کمال شوق بر گرد والا نظری خویش گردید. هرچند ساده پرگار حسن از نگاه آشنای چشم دانست که باعث آمدنش چیست. لیک سر بر در تجامل[۴۱۶] زده بی‏تجویز شکوه و تمکین پرسید: که ای پریشان نظر چرا آمده‌ای و فرستنده‌ات کیست؟[۴۱۷] زبان که گزارشگر مقاصد نهان[۴۱۸] است، از کار افتاده و به چشم سخن گو که اداکننده‎ی مطالب وجدان است نوبت به گفتار نکته‌هایی که طی لسان داشت، با هم آشنا شد و در یک طرفه‎‌العین صد نکته‎ی سربسته‎ی رمزی به هزار حسن ادا به پروانگی شوق نهانی و پشت‏گرمی نیاز[۴۱۹] غیابی[۴۲۰] شمع آشنایی روشنایی یافت و ظلمت بیگانگی، رخت کدورت بربسته، از آن بزم صفاآگین یکسو شتافت. حُسن مراد در لباس ایما خواسته و به زیور آداب[۴۲۱] آراسته. چشم را به جنبش مژگان، جواب به پیرایه‎ی قبول پیراسته. نهفته از نهفتن و پنهان از نگفتن به گوش بشارت نیوش نگاهش گفت. در ادای مدعا زبان غمزه را به نیرنگ‏سازی برگشاد و به اشاره‎ی گوشه‎ی ابرو، صد جهان سحرپردازی را سامان داده، فرستاده. پس از طیب دماغ از روایح عنبرآمیز گلشن رضا و تلوین چشم از نقوش دلاویز نگارستان مدعا با لبی از مژده‎ی مواصلت سرشار و با دلی شادکام[۴۲۲] در کنار، مراجعت نمود و دروازه‎ی نشاطِ حصول مقصود بر روی عشق منتظر، چشم در راه و گوش بر آواز گشود. عشق از این افسون از راه گوش دمیده، بر حال نماند و آستین بر صبر و شکیبایی افشاند. از دست بی‌طاقتی دست به دامنش آویخت که آرام از دلش چون قرار خمارآلودگان به هوای وصال یوسف جمال، دل باخته و از کمال بی‌تابی شوق دیدار و نهایتِ انتظار وصال به بوی پیراهن نساخته، گریخت. ترانه شوقش رساانداز و سرهنگ مقام بی‌تابی گردیده و دست امیدش هوادار هزار رنگ گل چیدن رنگین گلشن کامیابی. نبض اضطرابش طپیدن آغاز کرد و چشم اشتیاقش پریدن ساز. چه گریبان‌ها که به زبان نرفت و چه چاک‌ها از جیب تا به دامان نرفت. به زودتر از زود به آرایش لباس کوشید، جامه‎ی گلدوز به سرکاری جنون، سرانجام یافته‎ی داغ به بر کشید. کمر سربازی به کمر جان بست و برای جان نثاری[۴۲۳] بنان پنجه مژگان را از خون جگر رنگین ساخت که حنای نظربازان بدین رنگ شاید و موی ژولیده از سر فرو هشت که سِهره‎ی آشفته‎حالان بدین گونه در خور نماید. هوا را پامال کرده که تخم این است و داغ را بر سر جا داد که افسرم چنین. به ترتیب آتش‌بازی پرداخت از مژه خون ریز[۴۲۴] گلریز و از آه شعله‌خیز، آسمانی ساخت. اشک ستاره‏ریزش به جای ستاره افشان بود و چهره‎ی اصفرش چون مهتاب برافروخته و درخشان. دست به سرانجام چراغان برآورد، در فانوس خیال هزاران شمع آرزو روشن کرد. آنگاه هم‌عنان جهان جهان آشوب رای و هم‌رکاب آسمان آشفته رای، بر سمند تیزگام آرزومندی سوار شد و بر مدعای دل و تمنای خاطر کامگار تمام راه را از نثار سرشک شادی، به گوهر گرفت و از انعکاس رخساره‎ی زرد به افشان زر چون آن برداشت را هنگام فرو داشت رسید و عشقِ جان در آستین رختِ بخت به آستان جانان کشید و این خبر فرحت اثر، گوش زده‎ی حُسن گردید. از نشاط، پیراهن پیراهن بر خویش بالید بل از وفور انبساط در تن نگنجید. به آئینی که دل می‌خواست به تقطیع آراستن پرداخت و سراپای خود به زیور آراست. با کمال حیاپروری در حجله‎ی آرایش نشست و از غرق شرم گرد رو پرده‎ی مروارید بر چهره بست. در چشم خوش نگاه، سرمه ناز به روشی کشید که دل‌ها از تیغِ سیه تابِ سنگِ سرمه کشیده‎ی غمزه‌اش دو نیمه گردید. خون نهفته‎ی پامال کرده‎ی محبت از پای نازک جان فرسایش گل کرد که حنایش به این رنگ زیبا بود و از تاب باده‎ی نهان[۴۲۵] کشیده به شوق، چهره‌اش هزار گلشن بار آورد که گلگونه‌اش بدین گونه شایسته می‌نمود. دست نگارین نازنین را به رنگی نگار بست که صحرا صحرا خار حسرت در دل گل شکست. از رشک لعل پاره‌ای که در حلقه زرین گوشش جا گزید، یک جهان دل گرفتار حلقه‎ی تمنا، سراپا خون گردید. از زیبایی بدر مخوف خلخالش، چشم خورشید حیران ماند و از حسرت گوشواره‎ی گوهرینش، چرخ، یک فلک پروین از دیده افشاند و از غیرت انگشترین او که رنگ نگینش آبروی خورشید برده، هلال در خون شفق رنگارنگ، غوطه خورده. نی نی چه می‌گویم زینت خداداد از بند زیور آزادش[۴۲۶] را آرایش بی‌اندازه داد. به زر دَه دهی هزاران هزار، هر هفت نهاد. گوهر را آبروی تازه بخشید و لعل را غازه‎ی سرخ‏رویی بر چهره کشید. از لباس رنگینش، گل، چمن چمن رنگ تشویر اندوخت و ارغوان به کاروان کاروان آتش حسرت سوخت. چون حمایل گلشن را به نظر آورد، عروس عشوه‌گر حمایل مجرّه در بر فلک را گلشن گلشن خجالت گل کرد. بخت سعید آیینه‌دار پیکرِ[۴۲۷] بهارِ نگارش شد و آرایش جاوید مشاطه رخسار صد چمن گل در کنارش. هرگاه بهار، گل‌افشان زیبایی خود مشاهده کرد، نهال قیامت خیز قامت[۴۲۸] او به آبیاری چشمه‎ی آیینه، هزار گلشن گل عشوه بار آورد و چون رخساره‎ی تجلی فریبش بر او پرتو انداخت، آیینه از فرط گرمی او به رنگ آب منجمد از تاب خورشید گداخت. وقتی که چهره از نشاط وصال برافروخته در او دید، بسان صبح از جیب، آیینه‎ی آفتاب درخشان و مهر تابان سرکشید. از عکس رخسار رنگین او سمن و گل[۴۲۹] در کنار گردید و بلورین جام از گلگونه‎ی باده سرشار. از خیال چهره‎ی از حیا عرق کرده‌اش، آسمان لبریز اختر تابنده گشت و دریا مالامال گوهر ارزنده. در ساعت همایون، فرخنده شگون سعادت‌توأم دولت همدم که خورشید انور، سرگرم تمنایش بود و سعد اکبر منتظر مقدم جهان‌آرایش. در انجمن اتحاد آن دو تابنده اختر را شرف اتصال بخشیدند و آن دو گوهر ارزنده را در سلک ازدواج کشیدند. گلشن نشاط تازه شد و ساز انبساط بلند آوازه. عشق والا همت از جان شیرین شکرریز گردید[۴۳۰] و از تشویر تهیدستی مانند شکر به آب آمیخته گداخت. نقد دل بی‌غش را رونما داد و از انفعال تنگ‏مایگی، بسان آیینه‎ی صیقل کشیده رو ساخت. چون چشم به دیدار نظر فریبش گشاد و به صد دل مفتون گشت. مصراع:

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد.
جان به جانان پیوست و تن از ملال تنهایی وا رفت.
رقعه چهارم (متضمن عدم مشاهده پادشاه به روز عید الضحی):
قربانی چشم بسته‎ی عید قربان خیال، شهید دلخسته‎ی حسرت طواف کعبه‌ی محترم وصال. زخم به جان برداشته، تیغ دو دمه‌ی لطف عتاب‌آمیز[۴۳۱] و جگر به خون انباشته، شمشیر شهادت‌جوهرِ تغافل خون‌ریز. صید زخم خورده در انتظار زخم دیگر هلاک گردیده‎ی حریم دل شکاری، شکار نیم بسمل چشم در راه و گوش بر آواز تشریف نامهربان نگاری. کفشک خسته‎ی آبله در پای، دست[۴۳۲] جان در بدن گداز ناشکیبایی. سایبان سیه‏تاب داغ به سر بادیه‎ی خورشید. قیامت، تاب[۴۳۳] جنون و رسوایی مغنّی[۴۳۴] سیر آهنگ رساانداز، حجاز نیاز، مقام شناسِ پرده‎ی قانون سوز و گداز. خون تمنا به گردن گرفته‎ی مینای[۴۳۵] پاکبازی، تیغ به خون هوس‏آلوده‎ی میدان امل‏سوزی و هوس‏گدازی.[۴۳۶] خون سعی به باطل هدر کرده‎ی راه دشوار گذار تمنا، قدم بر دم شمشیر نهاده‎ی طریق صعب‏گذار مدعا. کامیاب چاشنی لذت ذوق مجلس ناکامی، سیر چشم کاسه سرشار بزم خونابه آشامی. که چون چشم قربانی آیینه‌دار حیرانی است و به رنگ موج شهید آرام دشمن،[۴۳۷] سلسله‏جنبان پریشانی تا چهار ارکان عناصرش به ریاست در راه پایه‎ی طلب به سر می‌شتابد و تا داعی اجل را لبیک اجابت نگفته رو از کعبه‎ی مراد نمی‌تابد و از حرمان دریافت عید وصال که چاشنی لذت طرب به کام جان مشتاق[۴۳۸] می‌رساند، صبح عید را نمودار شام حسرت نصیبانِ داغ به دل و یأس‏سرشتان امید‏گسل می‌داند و از بدو ازل، خمیر پیکرش به آب تیغ سرشته‌اند و از روز نخست، سرنوشتش به خط جوهر شمشیر نوشته. اگر نفس در گلویش از سرمه سیاه بختی گره نگردیدی، ناله‎ی جان سوز حسرت گذارش[۴۳۹] به گوشِ[۴۴۰] ساکنان ناف زمین رسیدی. به آب زمزم چشم تر پاک‏دامن، وضو ساخته و کعبه‎ی دل اخلاص منزل را از بت پندار هستی پرداخته. تارک اعتبار و فرق افتخار را از سجده‎ی آن آستان کعبه‌مطاف شرافت مکان، برافراخته، ناصیه‎ی[۴۴۱] اقبال از گرد آن عتبه‎ی والارتبه برافروخته و صبح عید‏کردار، سرمایه‎ی نور و صفا اندوخته. به یاوری توفیق از بت‌خانه‎ی خودپرستی به در جسته و از جلد بدن برآمده احرام زیارت کعبه‎ی جان بسته. گوناگون لوازم مبارک‏باد و رنگارنگ مراسم تهنیت که خامه را رنگین می‌سازد و نامه را نگارخانه چین سازد. معروض‏پرستان را حریم بندگی و ثابت‏قدمان عرفات[۴۴۲] سرافکندگی. کعبه‎ی مراد اهل نیاز و مربع‎نشین چار بالش ناز. شهسوار در عرصه‎ی فتنه‌گری سبک جولان، قاتل سردمهر با ستم گرم‏خو[۴۴۳] از کرده ناپشیمان. که یک جهان دل محبت‌گزین قربان نیم نازش گردیده و صد هزار جان نازنین، فدای یک عشوه‎ی[۴۴۴] نیرنگ سازش تا تیغ نگاه او، طرح خون‌ریز[۴۴۵] ساز داده. عید قربان چون قربانیان، دَیِت بِحل کرده، خط به خون خویشتن باز داده. قدم بر راه محبت به سهو نیز نهادن[۴۴۶] و طریق مدارا به غلط هم سپردن در مذهبش گناه است و به رنگ موج خون شهید آرام دشمن نگاه[۴۴۷] و خون گرفته‌ای که خویش را بر شمشیر نگاهش زده از او تا اجلِ دم تیغ آبدار راه عید قربان از عرصه‎ی خون ریزش، رنگین نسخه برده و موج خون از جوش ننشسته، شهیدان مضطرب نیم بسمل عنان به دست دَمَش سپرده موج جیحون خون قتیلانش به چرخ هفتم رسیده و زحل به رنگ داغ لاله جگرگون در خون غلطیده، زلفش بر گرد کعبه‎ی رخ، تتق عنبرین فرو هشته و خالَش تخم حسرت در دل حجرالاسود گشته. بس که خوی[۴۴۸] رنگ آمیزش ستیزه‌جو[۴۴۹] است، گل خونین کفن در چمن‌زار از شهیدان اوست. عید قربان قربانیِ تیغ نگاه خون‌ریزش، کعبه‎ی محترم، سیاه پوشیده‎ی شوق همرنگی زلفِ سیاهِ دلاویزش. زمان حضور[۴۵۰] موفورالسرورش با عید برابر و طواف در صفا پرورش با حج اکبر همسر می‌دارد، دوگانه شکر و سپاس این موهبت عظمی به درگاه یگانه دادار گام بخش، به جا می‌آورد. به خانه‎ی خدای کعبه[۴۵۱] قسم و به پیغمبر حجازی سوگند که در این روز چهره‎ی امیدافروز که در هر مقام، ساز نشاط سیر[۴۵۲] آهنگ بلندآوازه است و به هر رهگذر اسباب انبساط زیاده از اندازه. بی‌غبار قدم لطافت پرور، کاشانه‎ی دیده‎ی بلا دیده، صفایی ندارد و بی‌حضور مسرت‏گستر، خانه‎ی دل، کدورت منزل هوای جان‏افزایی. قانون عشرتم را تارتار گسیخته است و طنبور فرحتم را بند بند از هم ریخته. حبّذا بخت کارساز و فرّخا اقبال مدعا پرداز. بیدلی که از ادراک دولت ملازمت والا به ساز و برگ مطلب دلخواه رسیده و ساغرِ سرشار امید و پیاله‎ی لبریز، آرزو، به کام جان کشیده. این حسرت، نصیب خار تمنا در پا رفته‌ای که با بینوایی از سرزنش خار مغیلان بادیه‎ی نایافت دولت وصال[۴۵۳] سراسر قدم ریش است، از راه تشویر گل نکردن غنچه‎ی امل چون غنچه‎ی نشکفته لاله، داغ به دل سر در پیش.
این حرمان روزی چه خوناب‌ها که از رشک کامیابی حلقه به گوشانِ بزم وصالِ حاضر و نظربازان بی‌زحمت[۴۵۴] اغیار بر روی یار ناظر، نمی‌آشامد[۴۵۵] و اگر حال بدین گونه ماند، نمی‌داند[۴۵۶] که کار چه رنگ سر برکشد[۴۵۷] و کدام صورت گیرد و تا کجا انجامد. تا مقدم عیش عید سعید، نشاط‌آفرین است و دل‌های اندوهگین از آمدنش طرب‌قرین. هر روز[۴۵۸] سعادت اندوزان بزم حضور، هر صبح، صبحِ عید و هر روز، روز نوروز و هر شب چون شب لیله‎القدر به فیوضات فرخنده و خرم[۴۵۹] و با فرحت جاوید همدم و با عشرت مدام توأم باد.
رقعه‎ی پنجم (در شکایت هجران):
پشت به دیوار نشسته‎ی کدورتکده‎ی الم[۴۶۰] پشت از پشته پشته بار شکسته‎ی اندوه و غم. نظر بر پشت پا دوخته‎ی انفعال، دست به هم ندادن طالع بر گرد سرگردیدن، رو به دیوار آورده‎ی خجالت، رو نیافتن از اقبال رخت بخت بر آن آستان کشیدن. پشت پا بر اسباب زده‎ی دکان دکان[۴۶۱] زیب تعلق ناآشنا رویِ بازارِ بسیار خریدارِ تملق، پشت‏ریش، سینه افگار، خارا بالین خارنشتر[۴۶۲] بستر، کار به اغیار یک رو کرده در طلب یار در به در. پشت به کوه داده‎ی میدان ثابت قدمی و وفاداری، پشت دست بر زمین عجز نهاده‎ی عرصه‎ی جان‌نثاری. که در دکان یار[۴۶۳] فروشش، متاع پشت و رو یکسان اخلاص بی‌ریا، مهیاست، دل خواهش دنیا در پس پشت افکنده‌اش، به آئین آیینه زر در قفاست. با سیر چشمی بر خوان قناعت از بن دندان[۴۶۴] از کباب نمک بخت شور سرشته لخت جگر، طرف بسته و پشت دست بر دهان طمع تیز دندانِ گرسنه چشم زده یک یک دندانش شکسته. از پشتی دل روشن که به کردار شمع، پشت و رو ندارد و رعایت اخلاص،[۴۶۵] حضور غیبت را همدم[۴۶۶] و هم چشم نمی‌شمارد.[۴۶۷] و در موقف ادب مانند شمع به ادای لوازم قیام بندگی، پرداخته و چون شعله از باد، پشت نیاز به سجده‎ی سرافکندگی خم ساخته. به عزّ عِرض پشت تعظیم به خدمت حضور روکش صفوتکده‎ی طور، خم کردگان و روی نیاز به آن آستان تجلی‏قرین نورافشان آوردگان. پشت و پناه زیبای قوت‌الظهر رعنایی که آسمان پشت خم کرده‎ی سنگینی بار کوه با سنگ عشق، عربده‌ساز اوست و خورشید پشت بر تافته‎ی تاب آتش قهر برق‌شرر حوصله سوز طاقت‌گداز او. تا تُرک چشمش کمین گشاده و کمان کشیده بر پشت زمین کف خاکی نیست که در آن از کُشته، پشته در خاک و خون نغلطیده و خال لبش که از پشت مسیحازاد به مقتضای اَلوَلَدُ سرٌّ لِأبیه در اعجاز جان‌بخشی داد، داده. خال بر پشت چشمش جا نگزیده بلکه[۴۶۸] از فرط لطافت و صفا، عکس مردمک از آن نمودار گردیده. صبا در چمن هر سحر بر بوی سواریش، لبریز شوق عماری گل بر پشت کشیدن و گل نازنین او سرشار ذوق[۴۶۹] خارخار آرزوی غنچه‎ی مراد گل کردن و گلبن امید سبز گردیدن. گل طراوت لبریز رویش، بهارآرا و خار سرتیز[۴۷۰] مژگانش از پشت خارا، گذارا. استغنا از تغافل بلندش والا شکوه و تمکین از وقار گران‌بارش پشت به کوه. دیوار حریم حرمت از پشتیبانی عصمتش بر پا و صحن صفوتکده‎ی تقدس از پرتو حُسن پاکش، لبریز نور و صفا.
به آبیاری عرق چهره‎ی حیا پرورش، آب بر روی آزرم، به پشت‏گرمی چشم کم نگاهش، پشت حیا، گرم. کاکلش ماری است که خارپشت شانه، خدمتکار اوست. زلفش طاوسی است که بازِ دل، شکار او می‌رساند. پشت و روی نامه‎ی اتحاد علامه را از الفاظ شعله‌ناک و معانی سوزان، مشرفستان صد فلک خورشید قیامت می‌گرداند. به پشت‏گرمی شعله زبان به فروزشگری چراغ مدعا می‌پردازد. از سحرکاری و نیرنگ‌سازی به باد دامن نفس آتشین شمع، مطلب روشن می‌سازد. به پشتی[۴۷۱] رگ ابرِ قلم ماجرای دیده‎ی طوفان در بغل که ابر از حبابش آب گردیده بر روی آب می‌آرد و شرح اشکباری چشم به حرور آستین که طوفان از گریبانش سرکشیده، می‌نگارد. که چشم این هوادارِ دور از آن گوهر یکدانه، سیلِ اشکِ محیط رشک بر آبی سر داده که دریا به دستبردش[۴۷۲] از صدف، پشت و دست عجز بر زمین نهاده. در این بهار طربْ سرشار که گلبانگ عندلیب در گنبد رنگین گل پیچیده و گلبن که در موسم برگ‌ریز باد، از خارپشت شانه[۴۷۳] می‌داد از فیض آب و هوا، نمودار دُم طاوس گردیده. گل شکفته‌رو به رنگین ادایی آورده و نرگس نیم باز از ناز[۴۷۴] پشت چشم نازک کرده. لب جویبار لطافت بار، به رنگ پشت لب نوخطان سبز گردیده و پشت شاخسار پر انوار[۴۷۵] مانند پشت کهن‌ناسوران، خمیده. تا گلشن، عکس رنگین چهره‎ی خود در تک چشمه انداخته، پشت آیینه، آب روی آیینه‏رویانِ گلچین[۴۷۶] را از خجالت تر ساخته. اگر در این فصل طراوت‌آگین، استعاره‏ی تازگی از گلشن نماید، خارپشت درشت بر حور سمن سینه گلبدن پیرهن، زبان بیغاره گشاید. دور از گلشن وصال، کار این سر در هوای خار تمنا[۴۷۷] به پا که بسان ارغوان از شبنم دندان بر جگر افشرده، هر لحظه پشت دست دریغ[۴۷۸] به دندان گزیدن است و کردار این غنچه خاطر، خارخار شوق در دل که از غم چون گل پژمرده[۴۷۹] خون در رگش مرده، هر سحر بر بوی[۴۸۰] مژده‎ی مواصلت، پشت پای برید صبا خاریدن تا از گردش سپهر کوژپشت شعبده آئین و حقه‌باز مهره‏چین بند بندِ سست پیوندِ ترکیبِ این ناتوانِ خمیده پشت، از هم بگسیخته و مهرهای هم‌سلک پشتش از یکدیگر بریخته. از گران بار پندار هستی سبکدوش است، پشت بر بت‏خانه خودپرستی کرده، در راه کعبه وصال سخت‌کوش. اگر صد قوی‏پشت سپهر آفت با ستم هم‏پشت گشته، به کین برخیزند، عنان این پا بر جایِ میدان وفا نتوانند پیچانید و اگر صدهزار نیروی زمین کینه با مهر کارکرده، غبار نقار برانگیزند، روی این خاکسار از سمت آن آستان زمینْ آسمان، نتوانند گردانید. جگر این نزار کمان[۴۸۱] پشت که آب باران اشکش از سر گذشته در جدایی آن تیر قامت از تیر باران حوادث چرخ چون جگر هدف، سوراخ گشته، به روشی پشتش از ناتوانی، خمیدن ساز کرده. که فلک مشعبد در کاسه زانوی او از مهره‎ی پشت، مهره‌گردانی آغاز کرده. این ناخن کبودِ دی ماه از سرد مهری آسمان ستم چون ماه انگشت‏نما و مجروح‌رخسارِ ناخن سخت جان[۴۸۲] بر جفا که مقدار یک پشت ناخن نقد مدعا به دستش نرسیده. بس که از جفای فراق قیامت[۴۸۳] توأمان سختی کشیده همه تن ناخن‌وار، استخوان گردیده. این قوی ضعیفِ پشْت به دیوار مانده در راه انتظار به روشنی نشسته که پس از مرگ، غبارش به صد صرصر از جا خیزد و این گریان، سیل گریه‎ی خونین از چشم گشاده بدان‌گونه پشت زمین را نقش خون نبسته که بعد عمرها به هزاران باران فرو ریزد. این بینوای خمیده‏پشت بی‌ساز و برگ تا جدا از بزم وصال با حرمان جگرسوز همداستان است، از گوشمالی ستم فلکِ خارج آهنگِ کج ادا، به آئین تار چنگ شکسته‏پشت، هر رگ بر تنش خروشان و به رنگی ناتوانی در رگ و پی‌اش نقش بسته که پشت این چله‌نشین بیغوله‎ی تنهایی، بسان پشت کمان شکسته، این سر به صحرا داده‎ی عشق شورانگیز تا در دشت غم، قدم سنجی گزیده، بس که خار در پا[۴۸۴] خلیده از پشت پایش سرکشیده، پشت پایش نمودار خار[۴۸۵] گردیده. الحق عشق باری است که بر سر هر که افتد، تیغه‎ی پشتش از بار لاغری نمودار گردد و محبت، آتشی است که به هر که درگیرد، پوست بر تنش چون پوست پلنگ داغدار شود.
هر بی‌جگری که در آشوب‌کار[۴۸۶] عشق از تیغ فسان داده و شمشیر بر چرخ کشیده‎ی محبت، زخمی بر رو نداشت، در معرکه مردان، چشم از پشت پای خجالت بر نتواند داشت و عَلَم سرخ‌روی بر نتواند افراشت. قدم در محشر نبرد محبت ننهاده که در معرکه‎ی مردآزمای عشق پشت نموده. چه سان رو به مردان کارزار تواند نمود و نقد دل در بازار مهر از دست نداده که در چهار سوی اخلاص، متاع گران ارزش دل‌افگاری[۴۸۷] به صد جان خرید نکرده. روبه‌روی جوانمردان، اعتبار غازی[۴۸۸] چگونه زبان به لاف همت تواند گشود. قسم به صانعی که صُنعش، زین زرین هلال بر پشت شبدیز شب بسته و بار عظیمش پشت بُختی کوه‌کوهان فلک شکسته. در صحرای عدل او[۴۸۹] شیر با رنگ همرنگ و موی پشت بره را شانه از پنجه‎ی گرگ تیز چنگ. که پشت بارگی طاقتم از کثرت بار غم، ریش است و قدم بُختی تجملم از فرط گام‌زنی بر خارزار محنت، لبالب از نیشتر و مالامال از نیش. دوران سپهر آشتی‌گری کرده[۴۹۰] رو به ستیزه و آویزه نهاده، به قوت بازوی قوی نیرو، پشتم بر زمین آورده. هرگاه زمانه‎ی خون‌خوار پلنگ‏خو دست[۴۹۱] شفقت بر سرم می‌گذارد به پشت خار پنجه‎ی خون‌ریز، پشت داغم می‌خارد. دور از آن آیینه رخسار آیینه پشت و روی برابر[۴۹۲] دلم زنگاری است و جدا از آن بهارِ[۴۹۳] حُسن، چشم سمن سیمایم، آیینه‌دار اشک گلناری. به الطاف قادری که چون عنایتش رسم حمایت گزیند، به پشت گَرمیش خس از هزار کاروان آتش، زبان نبیند. مستظهر و قوی‎پشتم که دست رد بر سینه‎ی امید این آرزو لبریزِ تمنا سرشار ننهند و از هر دست که باشد در یک چشم زدن صورت مراد به وجه احسن در نظرم جلوه دهد. تا آیینه‎ی پشت و رو یکسان صبح به مصقله‎ی خط شعاعی مهر، در صفاکاری است، آیینه‎ی دلِ پشت بر بهشت کردگان بزم حضور لامع‌النور، روی زنگ کدورت و ملال مبیناد و تا تیر دعای ضعیفان کمان‌پشت، بر هدف اجابت‌کاری است، خدنگ ارادت رو به آستان آوردگان به آماج مقصود رساناد و نعل سمند آسمان‌سِیرَت باد کار دو جهان بی‌مدد غیرت باد عمری چو بنای این کهن دیرت باد. آغاز خوش و عاقبت خیر باد.[۴۹۴]
رقعه ششم (در وصف معشوق):
از چشم افکنده نگاه آشنا، از نظر افتاده‎ی غمزه‎ی نظر فریب‏ادا. سر به صحرا داده‎ی وحشی نگاه، چشمه‎ی خون از چشم گشاده‎ی حسرت جانکاه. نگاه بر پشت پا دوخته‎ی انفعال جان‌فشانی، روشن سواد نسخه‌ی سحر سامری چین‏پیشانی. آتش به خرمن زده‌ی نگاه حسرت‌آلود، خانه به سیلاب داده‎ی اشک چشم قلزم‏آمود. هلاک طرز نظر فریب‌گونه‎ی حیای غضبی، خراب ادای دلرباییِ نگاه‌گوشه‎ی چشمی و خنده زیر لبی. نگاه آشنای بیگانه‎ از هوش، آب از سر گذشته‌ی گریه شورانگیز بحر جوش. که جانبِ دنیا و مافیها، هیچ رو نگه نداشته و نظر به دو جهان نکرده. دامن به صد خون جگر به دست افتاده، یگانه دوست از کف نگذاشته. خامه از مژگان و سیاهی از مردمک دیده و حریر از پرده‎ی چشم می‌سازد و به جلوه‌گری صورت مدعا در نظر کیمیا اثر منظوران نگاه مهربانی و خوش‌نشینان منظر لطف پنهانی. نظریافته‌ی فیض نورالانوار، هم چشم نگاه چشم اعتبار. وحشی نگاه رم آهو فریب، لطافت بدن پرده‎ی چشم جامه‏زیب. لطافت سرشت بر دوش نگاه جا کرده، نظر فریب از منظر چشم سر برآورده. بیگانه‎ی نگاهِ غرور آشنا، نظربار شاهد استغنا. نقاب بر چهره بسته‎ی تار نگاه تقدس آیین، حُلّه در برافکنده‎ی پرده‎ی چشم پاک‌بین. منظورِ نظرِ دوربینان، نگاه از کونین برگرفته، مقبولِ خاطر از هر دو عالم وارستگان. در پی‌نظر نرفته که خاشاک راهش از مژگان حور بهتر است و غبار درش را کُحل‌الجواهر نگاه غِلمان گفتن محل نظر می‌پردازد، به دیده افروز روشنایی و نگاه‌آموز چشم بینایی سوگند از آن باز که به نگاه از آن رخسار صفاآگین مهر دیدار که پا لغزنگاه بینش دستگاه است، حرمان نصیب گردیده، چشم زدنی یکسر مژگان نور و صفا و روشنی در منظر چشم ندیده. لحظه‌ای نیست که خیال آن هم چشم نور نگاه، چون نور در دیده به چشم جان حاضر نیست. دیده‎ی دل اخلاصْ منزل در خلوتکده‎ی خیال بر روی دل‌آرایَش، ناظر نه، بس که در خیال وصال آن لوتگر گنج حسن محو تماشا است، نگاه گرسنه چشمم، سرخیل یک جهان دیده‌ای گداست.
رقعه هفتم (به محمدخان نوشته)
داعی حقیقی ظهوری چون صاحب را صاحب خُلق محمدی می‌داند به اذن فحوای کلام سطری چند در بیان شطری از احوال خود مرقوم می‌گرداند. زهی اقبال که به امرار نظر فیض اثر سعادت بر آن پرتو اندازد و خوشا سعادت که زبان درّ افشانِ طلاقتْ بیان به خواندن آن پردازد. عرضه آنکه غالباً به موقف عرض رسانیده که بنده می‌خواهد که تخفیف تصدیع دهد و درهای تشویش بر روی روزگار نگشاید و زیاده از این آن آستانِ زمین آسمان را از جبهه نفرساید. در این فکرم که به چه طرز به عرض رسیده و به چه دستور مذکور گردیده. چرا که بعد از پاس هنگام هنگامه‏بندی، عرض مدعا را از فریبندگی ادا ناچار است و بیان احوال شوربختان شیرین‌کاری در کار. امید که ترکیب کلمات اظهارش، موافق طبع لطیف و نغمه‎ی قانون تذکارش ملایم شمع شیرین افتاده باشد. آه اگر از آن عرضداشت این معنی مستفاد شده باشد که می‌خواهم از سراسیمگی حرص به جهت تحصیل چند درهم موهوم، پای سلاست بر سنگ ملامت راه گجرات زنم و از تاب طمع، خود را در دوزخ حرمان مجلس بهشت نشان افکنم. هیهات، هیهات. مصراع:
گدایان تو دارا همتانند
قطعه:

گر ز بستان منت آید باد

رد کنم عطر بر گل و ریحان

رگ نجنبیده بر تن هوسم

گشته گر گنج شایگان باران

به استغنای فقیر قسم که جواب کتابتی که از آنجا آمده اینچنین نوشته شده که آن انعام را به‌دست آورده پامال تاراج احمدنگر تصور کرده‌ام، اگر برسد در شکر خواهم افزود و اگر نیاید، شکایتی نخواهد بود. فرد:

سیر چشمانه اختلاط کند

هر که بر خوان تو بود مهمان

اینکه در تفکر سفر خروار پای غم در دل تنگ بر هم چیده، به حرف رفتن، لبِ بی‌گناه را در شکنجه‎ی عذاب کشیده. برای آن است که مبادا از رهگذر فضولی‌ها که سرشت طینت فقر است، غبار نقاری بر خاطر عاطر خداوند نشیند و جان ناتوان از غم و الم بیند آنچه بیند. مصراع: یارب آن روز نبیند هرگز.
فرد:

اگر روزی دلت از من بگیرد

ز غمناکی به تن جانم بمیرد

رفتن کمینه را وجهی دیگر است که بیان آن را کمال خسّت و دنائت لازم است بلکه خواری و بی‌اعتباری بر آن قایم. اگر بر باید خاست، به زیر تیغ خجالت باید نشست و اگر به اظهار آن لب باید گشاد و چیزی که دیده بر باید بست قبح اِفشایَش نه به مرتبه‌ای است که به حُسن ادا در اخفای آن تواند کوشید و عیب گفتگویش نه به مثابه‌ای است که به هنر رمز و ایمان توان پوشید. مجملاً معمایی است که چون بشکافند از وی این بیرون می‌آید که زر می‌خواهم و بیشتر می‌خواهم. زهی شرمساری، مصراع: یا رب از عالم بیفتد احتیاج.
به جمعی که تازه در پریشانی افتاده‌اند آشنایی‌ قدیم دارم. نوشیدنی، گرسنگی دارند و پوشیدنی، برهنگی. نه دیده‌ای که حال ایشان را بدان صورت توان دید و نه قدرتی که دوستی زیر بار مدد چرخ توانم کشید. از بی‌سامانی منزل خود چه گویم که در آن نه آفتابه شکسته‌ای است که دست از غم طعام توانم شُست، نه گلیم کهنه که پا به اندازه‎ی آن توان دراز کرد. در بی‌وقت که از همه جا در نماز، طمع قبله‎ی بیجاپور است و در بیجاپور انعام و اکرام مختصر در آن قدوه‎ی جمهور خوش‏نما نیست. در بازار دریوزه بساط ابرام انداختن و مطلب بیش از بیش خود را کم از کم جد ساختن پیش از آنکه از حاسدان، طعن گرانی بشنوم، سبک‌روحانه خود را در مخاطره هجران می‌اندازم و بالضرورت به وداع امن و امان پردازم. غالباً روزگار هنوز از سر تقصیر فقیر نگذشته و آنچه کرده از خود راضی نشده. نمی‌دانم مرا به کجا برد و چرا برد. إن‌شاءالله خیر باشد. شکر الطاف و اعطایی که بنده‎ی خود را به آن سرفراز و ممتاز ساخته‌اند. حدّ زبان و اندازه بیان نیست و دامن افشانی نسیم التفات، چهره‎ی امید را از گرد یأس پاک کرده، زخم‌های کاری دل به مراهم مراحم اسفاق رو به بهی آورده و تعظیم و تکریم به طریقی واقع شد که از روی بالادستی که سال‌ها در دل متمکن بوده، در مجلس عالی به کرسی نشانیدم و تفقد و نوازش به نوعی ظهور یافت که جهت عرض مهّمات در کوچه و بازار بسیاری را در عنان اعتبار دوانیدم. مصراع: بلند باد که نامم بلند شد.
چون به ذکر التفات خداوند زمان به هنر خودنمایی برآمده، اگر خطبه‎ی خودستایی در اظهار بعضی خصایص خود ادا نمایم، بیجا نیست. مدح چاکر نیز مدح صاحب است. الحمدالله هرجا که چراغ آشنایی روشن ساختم در پاس آن، مغز استخوان گداختم و نمک احسان هر که روزی خورده‌ام تمام عمر به شکر شکرش کام و زبان پرورده‌ام. الشکرالله که از جامه خانه‎ی موهبت واهب العطایات به تشریف گران‌مایه‎ی وفا مُشرفم و در مجمع بالانشینان پیشگاه محبت و مهر، به صدرنشینی مکلف. هرگز حکایتی نگویم که صدق بر آن لب یَصدِقُنا نفرساید و هیچ‌گاه به وعده زبان نگشایم که بر وفای آن سخنی آید. پنجه‎ی مذلت طمع به قوت ضعیف حرص برتافته‌ام و درستی از شایستگی و آبرو از خاکساری یافته‌ام. بر نسخه‎ی تصحیح دعایم بلغ خامه‎ی اجابت است و غلغله گوش ثنایم در اطراف تعالیم شهرت.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...