مدل رهبری، یک مدل رهبری ساختاری است که شامل فرایند یا منطق و یا یک چارچوب می شود که می تواند مانند یک ابزار، در انجام، درک و آموزش رهبری مورد استفاده قرار گیرد و یا اعمال شود. مدل های رهبری در پنج گروه قابل بررسی است:
مدل صفات رهبری[۵] ( کارلایل و گالتن[۶] (۱۸۰۰)؛ استگدیل[۷] (۱۹۴۸)؛[۸] (۱۹۸۳-۸۷).
مدل رهبری ایدهای رفتاری[۹] (مدیریت گرید[۱۰] بلیک و موتون[۱۱] ۱۹۶۴).
مدل رهبری موقعیتی / اقتضایی (شامل: مدل سه سبک کرت لوبن[۱۲] ۱۹۳۹؛ زنجیره رفتار رهبری تاننباوم و اشمیت[۱۳]؛ مدل مشروط فیدلر[۱۴] ۱۹۶۷؛ نظریه مسیر – هدف هاوس[۱۵] ۱۹۷۱؛ مدل رهبری موقعیتی هرسی و بلانچارد[۱۶] ۱۹۸۲؛ و مدل چهار فیرم بولمن و دیل [۱۷] ۱۹۹۱).
مدل عملکرد رهبری (شامل: مدل رهبری اقدام محور جان ادیر[۱۸] ۱۹۸۳ و مدل پنج روش رهبری کوزز و پوسنر[۱۹] ۱۹۸۷).
رویکرد روان شناختی یکپارچه[۲۰](سه سطح رهبری جیمز[۲۱] ۲۰۱۱).
فلسفه رهبری
هر فلسفه ای، مثل فلسفه رهبری، راه تفکر و رفتار است. در واقع فلسفه، مجموعه ای از ارزش ها و اعتقادات است. به عبارت دیگر؛ فلسفه رهبری حاوی ایده های مبتنی بر ارزش که چگونه یک رهبر باید باشد و عمل کند و حاوی منابع قدرت یک رهبر است. فلسفه رهبری را هم می توان در پنج عنوان بررسی کرد.
رهبری خدمتگزار[۲۲] (روبرت گرینلیف[۲۳]، ۱۹۷۷)
رهبری قابل اعتماد[۲۴] (بیل جورج[۲۵]، ۲۰۰۳)
رهبری اخلاقی[۲۶] (آلن چپمن[۲۷]، ۲۰۰۶)
رهبری مبتنی بر ارزش[۲۸] (پیتر پروزان[۲۹]، ۱۹۹۸)
منابع قدرت یک رهبر[۳۰] ( فرانسوی و ریون[۳۱] ، ۱۹۵۹)
سبک رهبری
یک طبقه بندی و شرح از روشها و راه های عمده که در آن رهبران در زندگی واقعی رفتار می کنند. سبک رهبری یک رویکردی ظریف تر و خاص تر از یک مدل و یا یک فلسفه است. در واقع سبک رهبری بسیاری در داخل مدل های رهبری به عنوان اجزای مدل وجود دارند. سبک یک شیوهای متمایز از رفتار است. سبک رهبری بطور قوی تحت تاثیر اهداف رهبر قرار دارد. سبک رهبری نیز ممکن است به شدت تحت تاثیر شخصیت رهبری؛ و یا شخصیت یا توانایی پیروان یا گروه تحت رهبری و یا موقعیتی که در آن رهبر افراد را رهبری می کند. سبک رهبری مجموعه ای از نگرش ها، صفات و مهارت های مدیران است که بر پایه چهار عامل نظام ارزش ها، اعتماد به کارمندان، تمایلات رهبری و احساس امنیت در موقعیت های مبهم شکل می گیرد (مصدق راد، ۱۳۸۲). سبک رهبری ترکیبی است از خصایص مهارت ها و رفتارهای رهبران که بعنوان مداخله و پی گیری از آن استفاده می کنند (لوسیر وآچو، ۲۰۰۴).
سبک رهبری تحول گرا [۳۲] : رهبر تحول فرهنگ سازمانی را تغییر می دهد و ابعادی همچون؛ اعتماد، الهام، خلاقیت شخصی و رشد را شامل می شود. ریشه فلسفی رهبری تحول گرا را باید در رهبری خدمتگزار، رهبری قابل اعتماد و رهبری اخلاقی جستجو کرد (جیمز مک گریگور بورنز[۳۳] ، ۱۹۷۸؛ برنارد بس[۳۴]، ۱۹۸۵). تعیین هدف یا رسالت شرکت، بهره برداری و حفظ شایستگیهای اساسی، توسعه سرمایه انسانی، پشتیبانی و حفظ یک فرهنگ اثربخش سازمانی و ایجاد کنترل‌های متوازن سازمانی، کارکردهای رهبری تحول‌گرا هستند (میلر، ۱۹۹۷: ۹۹).
سبک رهبری تبادلی[۳۵] رهبران تبادلی در فرهنگ سازمانی موجود کار می کنند (جیمز مک گریگور بورنز ، ۱۹۷۸؛ برنارد بس، ۱۹۸۵).
سبک رهبری کاریزماتیک[۳۶]: سبک رهبری کاریزماتیک در دامنه تئوری اسنادی که بیانگر روابط علت و معلولی است قرار می‌گیرد و بیانگر این مطلب است که اگر پیروان رفتارهای خاصی را از رهبر ببینند، توانایی های خارق‌العاده‌ یا قهرمانانه‌ای را به وی نسبت می‌دهند (ماینر[۳۷]، ۲۰۰۵). رهبران کاریزماتیک باید دارای ویژگیهایی همچون اعتماد به نفس بسیار بالا، آرمانگرا نسبت به اهداف، قدرت بیان بسیار قوی، اعتقاد راسخ به اهداف، جذابیت بسیار بالایی برای پیروان، پیروانی پرتلاش و دارای شناخت واقع گرایانه از محیط خود باشند (تیتامور، ۲۰۰۳).

( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

سبک رهبری خود شیفته[۳۸](میکایل مک کوبی، کتس دو وریس[۳۹]، ۲۰۰۰) رهبران در این سبک دارایخودخواهی افراطی و پرآب و تاب از استعدادهای خود و میل شدید به تحسین دارند (لغت نامه آکسفورد). در اصل، رهبری خودشیفتگی اشاره به رهبری توسط شیفتگی و ارتباط وابسته ای دارد بین رهبر و نزدیک ترین دایره خود از پیروان را شامل می شود (مک کوبی و وریس، ۲۰۰۰). روی لوبیت[۴۰] (۲۰۰۲) در تحقیق جنبه های مثبت و منفی سبک رهبر ی خود شیفته را نشان دارد که عبارتند از:
اعتماد به نفس[۴۱] – به طور بالقوه مفید یا غیر واقعی است
قدرت / ستایش طلبی[۴۲] – به طور بالقوه انرژی سالم و بی ملاحظه دارد.
روابط [۴۳]– به طور بالقوه مستلزم نگرانی برای دیگران، و یا استثمار ظالمانه دیگران است.
ثبات / جهت[۴۴] – به طور بالقوه دارای ارزش یا فاقد ارزش است (روی لوبیت، ۲۰۰۲).
غیر از سبک های فوق سبک هایی هم وجود دارند که در داخل مدلهای رهبری قرار گرفته اند و مستقل نمی باشند، مانند مدل رهبری موقعیتی هرسی و بلانچارد که چهار سبک رهبری دستوری، عرضه کننده، مشارکتی و تفویض کننده اختیار را شامل می شود و همچنین یکی از مشهورترین مطالعات سبک رهبری توسط لوین، لیپیت و وایت در سال ۱۹۳۹ انجام گرفت و سبک رهبری را در سه دسته دموکراتیک، آمرانه و بی بندوبار تقسیم نمودند (فیدلر و شمرز ، ۱۳۷۲).
ب) فرهنگ
فرهنگ بزرگ‌ترین نیاز جامعه بشری و عامل اصلی پویایی، نشاط و تداوم حیات و جوامع است. امروزه مباحث حوزه فرهنگ به عنوان مهم‌ترین عامل در توسعه اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و انسانی و اخلاقی یک کشور در کانون توجه صاحب‌نظران، اندیشمندان و نخبگان قرار گرفته است و نقش مؤثر و بنیادی فرهنگ در کلیه عرصه‌های زیستی و فکری بشر چشم‌انداز جدیدی را در حوزه‌های عینی و ذهنی ایجاد کرده است. فرهنگ در جهان امروز، بستر تعریف، بازیابی و تکامل همه توانایی‌ها، ارزش‌ها، هویت‌ها، باورها، هنجارها، سنت‌ها، اسطوره‌ها و نمادهای بشری است. با توجه به همین فرهنگ است که از دیرباز فرهنگ و موضوعات فرهنگی در کانون مطالعات اجتماعی و انسانی جای گرفته‌اند و رشد علوم بینارشته‌ای نیز با توجه بیشتر و بررسی ابعاد فرهنگی، مفاهیم و تعاریف فرهنگی، پژوهش‌ها، نظریه‌ها و مسائل مرتبط با آن از سوی دانشمندان علوم اجتماعی و انسانی در اکثر حوزه‌ها منجر شده و بسیاری از دانشمندان علوم انسانی، مباحث فرهنگی را در کنار موضوعات مختلف سیاست، اقتصاد، روانشناسی، روانکاوی و … در کانون بررسی‌های بسیاری از محافل آکادمیک قرار داده‌اند. در چنین زمینه‌ای است که توانایی ما برای درک فرهنگ اهمیت می‌یابد. با توجه به جریان داشتن فرهنگ در جرئی‌ترین بخش‌های زندگی روزمره، به گفته فیلیپ اسمیت[۴۵] (۱۹۶۴) این توانائی به یکی از مؤلفه‌های اصلی شهروندی فعال و شایسته تبدیل می‌شود. حال در این شرایط نظریه فرهنگی یکی از منابع مهم برای رسیدن به این توانایی به شمار می‌رود که به توضیح فرهنگ و تبعات آن برای زندگی اجتماعی می‌پردازد. نظریه فرهنگی سرمشق‌ها (پارادیم‌ها)، الگوها و مفاهیمی را به ما عرضه می‌کند که می‌توانند در جنبه‌های متنوع شخصی، عمومی و فکری زندگی به کار گرفته شوند. نظریه فرهنگی صرفاً بخشی از ادبیات اسرارآمیز دانشگاهی نیست بلکه منبعی است که از طریق آن می‌توانیم آگاهانه به جهان اطراف خود واکنش نشان داده و شاید گزینه‌ای صحیح را انتخاب کنیم و به سطح متعالی‌تری از اشراف و تسلط دست یابیم. (اسمیت، ۱۳۸۷: ۱۹-۱۸).http://www.pajoohe.com/fa/index.php?Page=definition&UID=47020
ادبیاتی که در عرصه فرهنگی وجود دارد گسترده و به طور حیرت‌آوری متنوع است اما می‌توان با این وجود، سه موضوع اصلی را ذکر کرد که در مباحثات این عرصه کاملاً جنبه محوری دارند:

    1. محتوا؛ نظریه‌ها، ابزارهایی را برای درک ساختمان فرهنگ فراهم می‌کنند. سنت‌های متفاوت فرهنگ را به‌عنوان ارزش‌ها، قواعد، روایات، ایدئولوژی‌ها، آسیب‌شناسی‌ها، گفتمان‌ها و همچنین به بسیاری شیوه‌های دیگر درک کرده‌اند.
    1. دلالت‌های اجتماعی؛ نظریه در این بخش توجه خود را معطوف به ارائه الگوهای تأثیراتی که فرهنگ بر ساختار اجتماعی و زندگی اجتماعی اعمال می‌کند، می کند. نظریه‌پردازان می‌کوشند نقش فرهنگ را در تأمین ثبات، همبستگی و فرصت یا پابرجا نگهداشتن کشمکش، قدرت و بی‌عدالتی توضیح دهند. نظریه فرهنگی در ضمن ساز و کارهای ناهمگرایی را نیز ارائه می‌کند که این تأثیر از طریق آن کانالیزه می‌شود. طیف این ساز و کارها از سطح فردی جامعه‌پذیری تا نهادسازی کلان و نظام‌های اجتماعی را دربر می‌گیرد.
    1. کنش، عاملیت، نفس (خویشتن)؛ مسئله اصلی در اینجا، رابطه فرد و فرهنگ است. خطیرترین مسئله، یافتن راه‌هایی است که فرهنگ از طریق آنها، عمل انسانی را شکل می‌دهد (اسمیت، ۱۳۸۷: ۱۹).

دورکیم[۴۶] معتقد است که فرهنگ عامل وحدت اجتماعی یا همبستگی اجتماعی است، لذا بر مبنای او اختلاف و کشمکش یا تداوم محرومیت‌های اجتماعی را نمی‌توان به حساب نقش فرهنگ گذاشت. وی دونوع همبستگی را با توجه به ساده و صنعتی بودن جامعه از همدیگر متمایز می‌کند و قائل است که در جامعه ساده همبستگی مکانیکی (همبستگی ناشی از همانندی) رواج دارد و در جامعه صنعتی همبستگی ارگانیکی (همبستگی ناشی از تفاوت‌ها). در جوامع ساده، مردم به هم شبیه‌ترند و وظایف یکسانی را انجام داده و حداقل تفاوت‌های فردی وجود دارد که نتیجه این وضع، هبستگی مکانیکی است که در چنین همبستگی شباهت در اندیشیدن دارند و به همین دلیل انعطاف کمتری دارند و گرایش به سختی و خشنوت در آنها بیشتر است و در این جامعه گذشت و اغماض چندانی برای انحراف وجود نداشته و هنجار حاکم همرنگی با جماعت است. اما در جوامع صنعتی برعکس بوده و همبستگی نه از همانندی افراد جامعه بلکه از تفاوت‌هایشان پرورش می‌یابد. این‌گونه همبستگی فرآورده تقسیم کار و اختلاف دیده می‌شود و در کیفرها، هدف از کیفر جذب دوباره فرد به گروه است و نه اینکه مانند همبستگی مکانیکی، در کیفرها گرایش به خشنونت و سختی باشد. دورکیم معتقد است که گرچه عناصر فردی در یک چنین نظامی اشتراک کمتری دارند اما از آنجایی که با همبستگی شیوه‌های زندگی و فعالیت‌های تخصصی متفاوتی را پذیرفته‌اند در نتیجه وابستگی متقابلشان بیشتر است و امکان گسترش همبستگی در میان آنها افزایش یافته است (کوزر، ۱۳۸۷: ۱۹ و ۱۹۰).
وبر[۴۷] نیز همچون دورکیم بر نقش بااهمیت دین در فرهنگ تأکید داشته و دین را به عنوان بعد محوری فرهنگ قلمداد می‌کند. با این تفاوت که «وبر» بر محتوای ذهنی نظام‌های تجریدی ایمانی و اعتقادی تأکید بیشتری دارد، درحالی‌که دورکیم به عواطف غریزی و درونی انسان تقدم می‌دهد. تفاوت قابل ملاحظه دیگر میان این‌دو در نگرش به نقش دین در جوامع معاصر است. دورکیم به وضوح عقیده دارد که پیوندهای معنوی و اهداف قدسی دارای اهمیت حیاتی در جهان امروزند اما وبر از این ایده دفاع می‌کند که با آغاز مدرنیته، جهان به سمت تهی شدن از معنا پیش می‌رود و توجه اصلی بشر بر کارایی و عقلانیت است و کنش مبتنی بر هدف (صنعتی‌شدن) که به عقیده او کلید اصلی مدرنیسم و صنعتی شدن است، کم‌کم جایگزین کنش مبتنی بر ارزش می‌شود (اسمیت، ۱۳۸۷: ۳۵). شایان ذکر است که عقلانیت مورد نظر وبر عقلانیت ویژه‌ای است که او از آن به عقلانیت رسمی یاد می‌کند. این نوع عقلانیت بر تجربه استوار بوده و بر مبنای آن ساده‌ترین و ارزان‌ترین راه برای رسیدن به هدف انتخاب می‌شود و اهداف حساب‌گرانه جایگزین اهداف و ارزش‌های حقیقی و جوهری مانند ایثار، زهد، پرهیزکاری و … می‌گردند (عضدانلو ، ۱۳۸۸: ۴۲۶).
از دیدگاه مارکس[۴۸]، فرهنگ ساخته و پرداخته کنش‌ها و کردارهای طبقات بالای اجتماعی است. اساساً در جامعه صنعتی، فرهنگ همچون ایدئولوژی حاکم عمل کرده و کار ویژه اصلی آن، توجیه منافع آن طبقات و بازتاب دیدگاه‌ها و مشرعیت‌بخشی به اقتدار آنها می‌باشد. از دیدگاه مارکسیستی فرهنگ خود محصول ایدئولوژی است و فهم مارکسیسم از فرهنگ مدرن و توده‌ای بر حسب و یا در در چارچوب مفهوم ایدئولوژی صورت می‌گیرد و به دیگر سخن، روشن‌فکران طبقه حاکم، طبق دیدگاه مارکسیسم، در هر عصری اندیشه‌های مسلط را تولید و عرضه می‌کنند و همین اندیشه‌ها از ابزارهای عمده تسلط طبقه حاکم بر طبقات زیر سلطه به شمار می‌رود. ایدئولوژی و فرهنگ نیز در مقابل زیربنای اقتصادی، روبنا محسوب می‌شوند. پس لازمه فهم فرهنگ، فهم منافع طبقه حاکم و نهایتاً فهم روابط تولیدی و زیربنای اقتصادی است. این نوع نگاه مارکسیسم به فرهنگ، آن را به چشم پدیده‌ای روبنایی و ثانویه نسبت به اقتصاد نگریستن و فرهنگ را بی‌اهمیت و وابسته به اقتصاد دانستن، ریشه در آن ایده مارکسیستی دارد که کار و فعالیت تولیدی (کنش معطوف به هدف) را عامل عینیت‌بخش و متحقق‌کننده ذات و انسانیت انسان می‌داند. البته مارکس همین کار را در جامعه سرمایه‌داری به خاطر نوع مناسبات اجتماعی جامعه موجب بیگانگی انسان قلمداد می‌کند. خاطرنشان می‌شود که علاوه بر تلقی تحقق‌بخشی کار، در آثار مارکس تلقی دیگری نیز وجود دارد که بنابر آن انسان حقیقتاً آزاد نیست مگر در خارج حدود کار، و انسانیت انسان وقتی تحقق می‌یابد که مدت کار او به حد کافی کاهش یابد تا بتواند به امور دیگر نیز بپردازد (صالحی امیری، ۱۳۸۶، ۱۹۷).
فرهنگ از نظر زیمل[۴۹] به معنای پرورش و فرهیختن کل شخصیت است. زیمل فرهنگ را در دو بعد ذهنی و عینی بررسی می‌کند: فرهنگ ذهنی یا روح، باقی مانده سطح پرورش افراد و هدف تمام فرایندهای فرهنگی است و فرهنگ عینی که نشان‌دهنده قلمرو بیرونی و متشکل از چیزهای فرهیخته و پرورش‌یافته است. از نظر وی فرهنگ عینی اشیایی است که یک فرهنگ تولید کرده و فرد بر آن تأثیری ندارد. (صالحی امیری، ۱۳۸۶، ۱۰۱).
پارسونز[۵۰] در نظریه سیستمی خود، ساختار جامعه، نقش فرهنگ در حفظ این ساختار و روابط فیمابین مؤلفه‌های گوناگون نظام اجتماعی را در کانون توجه خود قرار می‌دهد. پارسونز با ارائه نظریه خود در باب سیستم، آشکارا بر نقش حیاتی فرهنگ در نظریه سیستم اجتماعی تاکید دارد. وی با تئوریزه کردن فرهنگ به‌منزله حوزه یا نظامی مستقل، نهادهای فرهنگی و اجتماعی را از همدیگر متمایز کرده و ضمن اعتقاد به استقلال فرهنگ از جامعه به لحاظ تجربی، معتقد است سیستم ارزشی مشترک، پیش‌فرض‌های لازم برای انسجام اجتماعی را فراهم می‌آورد (صالحی امیری، ۱۳۸۶: ۱۰۶-۱۰۷). نظریه فرهنگ پارسونز مرتبط با نظریه کنش اوست. کنش واحد در نظر پارسونز، چند عنصر سازنده دارد:

    • کنشگر
    • هدف کنش
    • چیزهایی که کنشگر نمی‌تواند تحت نظرشان داشته باشد (شرایط). شرایط، ناظر به قید و بندها و موقعیت‌هایی است که کنش در محدوده آنها انجام می‌شود.
    • چیزهایی که کنشگر می‌تواند بر آنها نظارت کند (وسایل). وسایل، کنشگر را به تکمیل کنش قادر می‌کنند.
    • هنجارها: درک این مسئله که غایات و وسایل قابل قبول کدامند. هنجارها در جهت تعیین گزینش وسایل دستیابی به اهداف نقش بازی می‌کنند.
    • تلاش: کاری که عامل برای تکمیل عمل انجام می‌دهد (ریتزر، ۱۳۸۸: ۵۳۰-۵۲۹).

پارسونز معتقد است که نظام فرهنگی به مردم اجازه می‌دهد که با یکدیگر رابطه برقرار نمایند و کنش‌های خود را هماهنگ کنند. بنا به تأکید او سه قلمرو عمده در نظام فرهنگی وجود دارد:
۱) قلمرو نهادهای شناختی؛ که با اندیشه‌ها و باورهای مربوط به جهان خارجی در ارتباط است.
۲) نهادهای بیانی؛ از قبیل هنرها و مثلاً موسیقی که معمولاً در ارتباطات عاطفی به کار می‌روند.
۳) معیارها و هنجارهای اخلاقی؛ که با این مسئله که آیا فلان چیز درست است یا نادرست ارتباط پیدا می‌کند.
در این میان پارسونز در مواجهه با مسئله وحدت اجتماعی، قلمروی سوم را مورد تأکید قرار می‌دهد. طبق نظر پارسونز توافق بر سر ارزش‌های مشترک در قلب نظام اجتماعی قرار دارد و موجب وحدت می‌شود. همچنان‌که در اندیشه او، ارزش‌ها و هنجارها بیش از احکام سرکوب‌گرانه برای حفظ نظم اجتماعی مفید است. این نگرش پارسونزی، مزیت ممتازی را برای فرهنگ قائل است (اسمیت، ۱۳۸۷: ۵۳-۵۲).

و – جنبه جدید بودن و نوآوری در تحقیق:
این تحقیق از حیث اینکه برای اولین باردر سطح دنیا انجام شود نوآوری دارد.
ز- اهداف مشخص تحقیق (شامل اهداف آرمانی، کلی، اهداف ویژه و کاربردی):
اهداف آرمانی
با تدوین سبک رهبری فرهنگ مدار می خواهیم سازمانهای کشور الگویی برای سازمانهای جهانی ایجاد نماید
اهداف کلی
تدوین سبک رهبری فرهنگ مدار و شناسایی اقتضاءهای آن

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...