ای دریده یوسفان را پوستین، از راه ظلم! باش تا گرگی شوی و پوستین خود دری
اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را درین بازیگه رندان چو یوسف باش زندانی
از این زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی
به دانش جان بپرور نیک و سرد رعلم رویا کن
تو چو یوسف به چاهی از شیطان خردت بشری و رسن، قرآن
گر همی یوسفیت باید و جاه چنگ روی زن و بر آی از چاه
همه از مال و جاه در شو و آی همه یوسف خویش را بر آرار از چاه
همه از ما و جاه در شو و ای همه یوسف فروش نا بینای
مجیرالدین بیلقانی می گوید:
شها تو شیر خدایی من آن سگ در تو که بی گناه تر از گرگ یوسفم حقا
عمیق بخاریی۱می گوید:
منم بر زبان و دل خویش ایمن ز زلت مصفا ز بهشت مطهّر
ز گفتار بد گوی چون گرگ یوسف ز تلبیس بد خواه چون شیر مادر
عطار نیشابوری در اسرار نامه می گوید:
برون آمد به میدان یوسف عهد به زیر چتر چون خورشید در مهد
چو پیدا شد جمال یوسف از دور جهان چون مصر جامع گشت از نور
به مصر اندر برایتست شاهی تو چون یوسف چرا در قعر چاهی

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

تهمت دزدی زدن به بنیامین برای ماندن او پیشش و ارتباط جبرئیل از سد ره ناگاه
چنین گفت آن زمان یوسف به جبرئیل که چون آیند خوانمشان به تعجیل
بزرگی گفت چون یوسف چنان خواست که خود با ابن یامین دل کند راست
به دل با او یکی گردد به اخلاص به تنهایی کند هم خلوتش خاص
نهادش از پی ان صاع دربار به دزدی کرد منسوبش زهی کار
مجیر الدین بیلقانی۱ می گوید:
گل اگر یوسف عهدست عجب نیست از آنک رود نیلش قدح و ملکت مصرش چمنست
گل یوسف نبود من غلطمف نیک نرفت، آن چنان غرقه به خون کاوست مگر پیرهنست
یوسف با داشتن سه پیراهن سه اتفاق در زندگیش افتاده استف چنانکه رودکی می گوید:
نگارینا شنیدستم که گاه محنت و راحت سه پیراهن سلب بوده است یوسف را به عمر اندر
یکی از کید شد پر خون دوم شد چاک از تهمت سوم یعقوب را ازبوش گشت چشم تر
رخم ماند بدان اول دلم ماند بدان ثانی نصیب من شود روصل آن پیراهن دیگر؟
به حسن صورت چو بلبل مقید نظم به جرم حسن چو یوسف اسیر زندانی
ابو سعید ابوالخیر می گوید:
یک لحظه چراغ آرزوها پف کن قطع نظر از جمال هر یوسف کن
زین شهد یک انگشت به کام تو کشم از ذلت اگر مست نگردی تف کن
بابا طاهر عریان می گوید:
برندم همچو یوسف گر به زندان و یا نالم ز غم چون مستمدان
اگر صد باغبان خصمی نماید مدام آیم به گلزار تو خندان
فرخی سیستانی می گوید:
وان سگ ملعون که خوانند اهل مصر او را عزیز بسته و خسته به غزنین اندر آورده ذلیل
منوچهری دامغانی می گوید:
کنار آبدان گشته به شاخ ارغوان حامل سحاب ساجگون گشته به طفل عاجگون حبلی
یکی چون دیده ی یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
دیگر چون دل فرعون، چهارم چون کف موسی
قطران تبریزی می گوید:
نه یوسف را نگون در چاه افکندند اخوانش نه بفروختند سیّاره ش میان مصر چون مولا
فراوان بود در زندان به مصر ایزد ببخشیدش بدو بخشید ملک مصر و ملک شام تا صنعا
شدیم ز گریه نا بینا چو یعقوب از غم یوسف زلیخا وار گشته پیرو این خود بود حق ما
آیا به صورت و سیرت چو آن کجا کردند برادرانش منسوب ذنب خویش به ذیب
حسن یوسف دارد و تأیید یوسف زین قبل مرد نابینا که بیند روی او بینا شود
از خلاف و کین او برنا بود پیر خرف وز رضا و مهر او پیر خرف برنا شود

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...