حریری دلبستگیِ معاصران خود را به چنین شکلهایی [از بیان مطالب] می‌دید، وی همه آن‌ شکل‌ها را از کار و اثر خود، نفی نکرد، بلکه آنها را به خود اختصاص داد البته در برخی از جاهای مقاماتش، تا اثبات‌کند که از جهت هنر و مهارت [در این کارها] از دیگران کمتر نیست بلکه اگر اراده‌ کند که از این بازیهای جادویی استفاده‌کند از همه معاصرانِ خود جلوتر [و بالاتر] است. حتی در مورد چیستان و معماها، وی تلاش کرد که بعضی از مقامه‌هایش را به این موضوع اختصاص دهد تا اینکه به ادیبان نشان دهد که هر اندازه از این مجسمه‌ها و شکلها را که بخواهد می‌تواند در همه قالبهای بیان بریزد و شکل بدهد.
سپس کم‌کم او به وجود معمولی و طبیعت خودش برمی‌گردد و اینجاست که از آن بازیها و تمرین‌ها روی‌گردان می‌شود و به هوش و تفکر اثرپذیر خود برمی‌گردد درنتیجه، عنان آن را در دست می‌گیرد و اُسلوبی آزاد و به دور از این بارهای سنگین ارائه می‌کند. آنگاه اثر او را می‌خوانیم و به ناگاه می‌بینیم که در مقابل زیباترین ساختارهای جدید که عربها در دوره‌های میانه توانسته‌اند بیافرینند، قرارگرفته‌ایم.
اینگونه ساختارها بر آوردن سجع و سخت‌گیری در استفاده از آن استوار است، از آنجایی که آن روش، یک اسلوب عمومی در نویسندگی بوده است. البتّه این روش، مراحل و منزلگاه‌هایی داشته است، یکبار پیچیدگی‌هایی به آن اضافه شده است و بار دیگر همه آن پیچیدگی‌ها از آن دور گشته و بار سوم، حالتی متوسّط و میانه داشته است.
حریری در سجع خود، در مقابل انواع زیبایی‌های بدیع مخصوصاً جناس، سر تسلیم فرود آورده است. امّا]جناس او[ سنگین نمی‌باشد. چرا که او می‌دانست که چگونه درونِ ]دیگران[را شاد گرداند و سینه‌ها را بگشاید و به آن خوشحالی بخشد. در وجود او هوش و احساسی در مورد کلمات و لغات وجود داشت که باعث این شده بود که هر کمبود و سختی‌ای را از مقابل کارش کنار بزند. در نتیجه، وقتی که آن را می‌خوانی، احساس می‌کنی که با آن ارتباط خوبی پیدا کرده‌ای و او یک رابطه دوستانه میان تو و خودش ایجاد کرده است. این مسأله دلیلی ندارد جز اینکه]حریری[ می‌دانست که چگونه کلمات خود را برگزیده و آنها را گلچین کند، به شکلی که همانطور که نغمه‌ها و آهنگ‌های صادر شده از آلات و وسایل مختلف موسیقی با هم هماهنگ می‌شوند، مجموعه‌های او هم، با هم جور و موافق شوند.
در حقیقت، مقامات حریری از این جهت بر هر آنچه که دوره‌های میانی برای ما بر جای گذاشتند برتری دارد و از نظر زیبایی الفاظ، صاحب خود را به قله کوه رسانید و ادبا و نقدکنندگان در مقابلِ آن بهت زده ماندند از آنجایی که در اسلوب آن، یک شادابی و طراوت قاطع یافتند.

( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

این شادابی به این لباس نورانی و زیبای سجع که نقصی در آن نمی‌بینیم بر می‌گردد و ذوقی بلند آن را به صورت مفصّل بیان کرده و تکه‌تکه نموده و نقش و نگار داده است. وی می‌دانسته است که چگونه، یک کلمه را در کنار کلمه‌ای دیگر بگذارد و چگونه یک لفظ را در کنار لفظِ شبیه به آن محکم کند، انگار که او نوازنده گیتار است.
چنین گفته‌اند که او از سال ۴۹۵ تا سال ۵۰۴ هجری به مدت نه سال این اثر بی‌نظیر را تألیف کرده است که این در مقابل آن زیبایی‌ها و نوآوری‌ها که او از خود بروز داده است مدت زیادی نیست. او این اثر را منتشر نکرد تا دانش‌پژوهان جهان اسلام، برایش مزاحمت ایجاد کنند و به همین نحوی که مردم در زمان ما در مقابل درِ خانه‌های هنرپیشه‌های معروف، وقتی که شخصاً ظاهر می‌گردند، تجمّع می‌کنند، در مقابل در خانه او هم تجمّع کنند.
با وجود این که در مقدّمه کتابش اظهار داشته است که آن را به آیات قرآن و کنایات زیبا و مَثَل‌های عربی و لطیفه‌های ادبی و معمّاهای نحوی و فتواهای لغوی و رساله‌های نوآور و خطبه‌های آراسته شده، زینت داده و نگاشته است؛ با همه این مسائل، نویسندگی در نزد او دشوار نشده است و او را به سمت جاهایی شبیه تونل‌های تاریک نکشانده است، بلکه با چابکی و مهارتِ یک ادیب به آن کار ادامه داده است. ادیبی که به کار و حرفه‌اش عشق می‌ورزد و بر رموز آن آگاه است و آن را در این اسلوب جذّاب منتشر کرده است، اسلوبی که در ساختن آن، از تفکّر سریع و هوش خود کمک گرفته است.
ما این سرعت را فقط در الفاظی که از ذهن او بیرون می‌ریزد و او بهترین، محکم‌ترین، دقیق‌ترین و درست‌ترین آنها را انتخاب می‌کند، نمی‌بینیم؛ بلکه آن را در یک چیز مهم که آن شکفتن ذهن او به وسیله‌ شوخی و مزاح است هم ملاحظه می‌کنیم. تا آنجایی که اگر بگوییم که وی اسلوب مقاماتش را با یک روح شوخی و بذله‌گویی آراسته است، مبالغه نکرده‌ایم.
این روح در قسمت‌های مختلفی از مقامات او حاکم است، بخصوص در آنجایی که ابوزید با همسر یا پسرش نمایان می‌گردد و با یکی از آنها شروع به دعوا و ستیزه می‌کند در حالی که حقیقت خود را مخفی نگه می‌دارد و مشکل را به نزد قاضی یا حاکم یا رئیس پلیس برده و مطرح می‌کند تا او میان آنها داوری کند و مشکل را برطرف سازد.
این روح فکاهی و شوخی در مقامه سیزدهم که مقامه «بغدادیّه» نام دارد، آشکار است در این مقامه، أبوزید پیرزنی را می‌بیند که کودکانی به دنبال او راه می‌روند و به خاطر یتیمان از دیگران درخواست کمک می‌کند و از بخت و اقبال خود گله‌مند است و برای خانواده و شوهر خود می‌گرید. شوخی و مزاح در مقامه سی‌ام که مقامه «صوریّه» است به قوی‌ترین شکل متجلّی می‌گردد. در این مقامه می‌بینیم که حارث‌بن همّام شاهد عقد نکاح یکی از دامادهای آل ساسان که اهل سئوال و گدایی بودند، بوده است و خطبه عقد را شیخ بزرگوارشان، أبوزید سَروجی قرائت می‌کند، که به این سبک خوانده شده است:
«حارث بن همّام حکایت کرد و گفت: از شهر بغداد به سوی شهر صور، حرکتی را آغاز کردم. سپس هنگامی که در آنجا اقامت کردم صاحب عزّت و مقام و یک زندگی شیرین و آرام شدم و مالک بارهای بلند کردنی و فرودآوردنی؛ همانند اشتیاق بیمار به طبیبان، و آرزمند شدنِ فردی بخشنده به یاری دیگران، به رفتن به سوی مصر، مشتاق شدم و علایق ثبات و پایداری در آنجا را از خود دور ساختم و موانع اقامت را تکان دادم و ریختم و بر پشتِ راه، برهنه سوار شدم و مانندِ شتافتن شترمرغی، به سوی آن شهر شتافتم. هنگامی که بعد از تحمّلِ رنج و خستگی و نزدیک شدن هلاک و نابودی، وارد آنجا شدم، مانند حرص و طمعِ فردی مَست به خوردنِ شراب صبحگاهی و یا خیره شدنِ فرد به دمیدن صبح به]اقامت در[ آنجا حریص شدم. در این حین که در آنجا گوش می‌کردم و اسبی چموش، زیر پایم بود، ناگهان بر روی اسب‌هایی که موی کوتاهی داشتند، گروهی را دیدم که همچون چراغ‌های شب بودند. در این هنگام بود که برای برخوردار شدن از جاهای خوش آب و هوا، در مورد آن گروه و سمت و جهتِ حرکتشان، سئوال کردم. و ]آن‌ها[ گفتند: امّا این گروه، گواهانِ عقدِ نکاح هستند و مقصدشان ]عقدِ[ نکاحی است که می‌خواهند به آن گواهی دهند. در این موقع بود که نشاطِ آغاز جوانی، مرا به این سمت کشاند که همراه پیشی‌گیرندگان، به راه بیفتم تا با شیرینیِ برداشتنِ خوشه‌هایی که در وقت درو بر زمین می‌افتد، به پیروزی دست یابم و حلوای سفره را به دست آورم. تا اینکه]بالأخره[ پس از تحمّل رنج و سختی، به خانه‌ای رسیدم که بلند بود و آستانه‌ای بلند و فراخ داشت و به ثروت و شرف و رفعتِ سازنده آن ، گواهی می‌داد. هنگامی که از پشت اسب پایین آمدم و گام‌هایمان را برای وارد شدن به آنجا، جلو انداختیم، دالان باریکِ آن را دیدم که با لباسهای کهنه و پاره و زنبیل‌های آویخته‌ای که گدا غذای خود را در آن می‌گذارد، پوشانیده شده بود و در آنجا شخصی بر روی فرشی، بالای سکّویی نرم و لطیف، نشسته.]با دیدن چنین اوضاع و احوالی بود که[ عنوانِ این نامه و منظرِ این سخن نغز و کم نظیر، مرا به شک انداخت و فال گرفتن با آن چیزهای نحس، مرا به این سمت فراخواند که قصدِ جانب آن فردی را کنم که در آنجا نشسته بود.]پس از آنکه نزدش رفتم[ او را به دگرگون کننده تقدیرها سوگند دادم که مرا از این امر که«صاحب آن خانه کیست؟» آگاه سازد. گفت: مالک معیّن و صاحبِ مشخّصی ندارد. همانا آن]جا[ محلّ اجتماعِ گدایان و دریوزه کنندگان است و محلّ ورودِ شقشقه‌کنندگان و کسانی است که فضایل صحابه را می‌خوانند. با خودم گفتم: «از سیر و حرکتِ گمراهانه خود با آن گروه، و خشک و بی‌حاصل شدنِ چمنزارم، پشیمانم.» و فوراً قصد بازگشتن را کردم. امّا برگشتن فوری و بازگشتن بدون همراهی با فردی دیگر را زشت شمردم. به همین خاطر -در حالی که غصّه‌ها را جرعه‌جرعه می‌نوشیدم-همانند وارد شدن گنجشکی به قفس، به آن خانه وارد شدم. ناگهان دیدم که در آنجا، تخت‌هایی آراسته به نقوش و فرش‌هایی گسترده و بالشهایی منظّم چیده شده و پرده‌هایی جمع شده و نزدیک به هم دوخته شده، قرار گرفته است. سپس، دامادی]به آنجا[ روی آورد که درونِ لباس خود، با ناز وخرام راه می‌رفت و در میانِ چاکرانش، می‌خرامید. سپس هنگامی که نشست-درحالی که چنین به نظر می‌رسید که گویی«ابن ماءالسّماء» است- بانگ زننده‌ای از جانبِ خویشاوندان شوهر، فریاد زد که: «سوگند به حرمتِ ساسان، استادِ استادان و پیشوایِ گدایانِ تیزچنگ، که این عقدِ مُعظَّم را در این روز روشنِ چراغانی شده، هیچ‌کس جز آن فردی که جولان کرده و شهرها را پیموده باشد و در گدایی جوان بوده و به پیری رسیده باشد، نمی‌تواند ببندد!» در این هنگام بود که آنچه به آن اشاره شده بود قوم و خویشِ آن داماد را شگفت‌زده کرد و]به دنبالش[ اجازه احضارِ آن کسی را که به او اشاره شده بود، به او دادند. در این موقع، پیرمردی که گردش روز و شب، قامتش را منحنی ساخته و صبحگاه و شبانگاه، درختش را سفید کرده بود، ظاهر شد.]و به دنبال ظاهر شدن آن پیرمرد[ آن جماعت ، یکدیگر را به آمدنش بشارت دادند و در استقبال کردن از او، پیشی گرفتند. سپس هنگامی که روی فرش و متکّایش نشست و هیاهوی آن جماعت، به خاطر هیبت و شکوهش، آرام گرفت، به مَسندش نزدیک شد و سیبیل خود را با دستش مالید. سپس گفت: «سپاس آن خدایی را که آغاز کننده نیکویی است و به وجود آورنده عطا و بخشش،]خدایی که[ با خواستن چیزی از او، به او تقرّب می‌جویند و برای تحقّق یافتن‌ آمال و آرزوها به او امید می‌دارند. و خدایی که زکاتِ اموال را واجب گردانیده و ازمأیوس برگرداندنِ گدا و خواهنده، بازداشته و منع کرده است و به یاری کردنِ درمانده، تشویق نموده و به اطعامِ گدا و نیازمندی که برای دریافتِ بخشش، پیش می‌آید ولی]چیزی[ درخواست نمی‌کند، دستور داده است و بندگان مقرّب خود را در کتابِ آشکارش توصیف نموده و در حالی که راستگوترینِ گویندگان است، گفته است: «و آن کسانی که در اموالشان، برای گدا و خواهنده و محروم، حصّه و نصیبی معلوم و مشخّص وجود دارد.» او را به خاطر رزق و روزیِ گوارایی که]به ما[ ارزانی داشته است، می‌ستایم و از شنیدنِ دعای بدون نیّت، به او پناه می‌برم و شهادت می‌دهم که هیچ خدایی جز او نیست، یکتایی که هیچ شریکی ندارد، و خدایی که به مردان و زنانِ صدقه دهنده پاداش می‌دهد و«ربا را نابود می‌سازد و]پاداشِ[ صدقه‌ها را دو چندان می‌کند» و شهادت می‌دهم که محمّد(ص) بنده مهربان و فرستاده بزرگوارِ اوست و او را برانگیخته است تا تاریکیِ کفر را با روشناییِ اسلام منسوخ کند و حقِّ فقرا را از أغنیا بگیرد. و او- که درود و سلام خداوند بر او باد-]کسی است که[ با فقیر و مسکین مدارا کرده و بالهای]تواضعِ[ خویش را در برابرِ فرد خاضع و متواضع فرود آورده است و حقوق و حصّه‌ها را در مورد اموالِ ثروتمندان، واجب گردانیده و آنچه را که در مورد تهیدستان بر ثروتمندان واجب می‌شود، آشکار کرده است. درودِ خداوند بر او و برگزیدگان و یارانِ مهربانش از اهلِ صُفّه باد، درودی که او را از قُرب و نزدیکی به خداوند، بهره‌مند سازد. امّا بعد؛ همانا خدای بلندمرتبه، سنّت ازدواج را فرض گردانیده است تا عفّت پیشه گیرید و تناسُل و توالُد را سنّت نهاده، تا دو چندان شوید و]حتّی[ خداوند پاک، برای اینکه همدیگر را بشناسید، فرموده است:«ای مردم، همانا ما شما را از یک نر و یک مادّه آفریدیم، و شما را به صورت قبایلِ بزرگ و کوچک درآوردیم تا یکدیگر را از هم بشناسید.» و این مرد، أبوالدّرّاج (اهل جنب و جوش و سعی فراوان در گدایی کردن) است، بسیار وارد شونده پسرِ بسیار خارج شونده، دارنده صورتی مانندِ صورت فردی بی‌حیا و دروغی روشن و آشکار و دارنده زوزه سگ و بانگ و فریاد و گرانجانی و پافشاری و سماجت، که از زنِ بد دهن و زبان‌‌درازِ خاندان و نیشتر زننده و خوارگرداننده شوهرِ خود، قَنْبَس، دخترِ أبوالعَنْبَس، خواستگاری می‌کند، آن هم به خاطر تهیّه لحافی برای این عروسی که در این کار، پافشاری داشته است و همچنین به خاطر افراطِ آن عروس در رفتن به دنبال کارهای بد و پَست و شتابش در معاش و گذرانِ زندگی و برخاستنش به هنگامِ مخاصمه که]همه و همه[ به این داماد رسیده است ]و گریبانگیرش شده[.
]دامادی که[زنبیل و سبد گدایی و عصا و ردای گدایی‌ای را که زنان بر سر خود می‌گذارند، به همراه قوچی بی شاخ، به عنوان مهریّه به او بخشیده است. بنابراین، همانند زن دادن به افرادی نظیرِ او، به او زن بدهید و ریسمان خود را با ریسمانِ او، پیوند دهید. امّا اگر از فقر و درویشی می‌ترسید، ]یقین بدانید که[ به زودی، خداوند با فضل و احسان خود، شما را بی‌نیاز خواهد گردانید. سخنم را می‌گویم و از خدای بزرگ، برای خودم و شما آمرزش می‌طلبم، و از او می‌خواهم که نژادتان را در مکان‌هایِ اجتماع گدایان و فقرا، زیاد گرداند و جمعتان را از مکان‌های هلاک و نابودی، نگاه بدارد!
هنگامی که آن پیرمرد از خطبه خود فارغ شد و عقد نکاحش را برای داماد محکم کرد، سکّه‌های نقره، پشت سر هم]بر سر عروس و داماد[ فروریخت تا آن اندازه که از حدّ زیاد شدن و زیاد گرداندن هم، گذشت و ]حتّی[ بخیل را]هم[ به ایثارِ]آن درهم‌ها[ واداشت. سپس آن پیرمرد- در حالی که دامن‌های خود را می‌کشید و پیشاپیشِ یارانِ فرومایه‌اش راه می‌رفت- برخاست.
حارث بن همّام گفت: در این هنگام بود که به دنبالش رفتم تا محلّ اقامتِ آن گروه را ببینم و شادی آن روز را کامل کنم. تا اینکه]دیدم[ آن پیرمرد، به همراه آن گروه به طرف سفره‌ای میل کرد که آشپزان، آن را آراسته بودند و همه جهات و جوانب آن، در جمال و زیبایی، نظیر هم بود. سپس هنگامی که هر فردی، در جای خود نشست و شروع کرد به چریدن (خوردن) در چمنزارِ خود، آهسته از میان آن صف گریختم و از میان آن لشکر انبوه فرار کردم. در این موقع بود که از جانبِ آن پیرمرد، نگاه و التفاتی به من رسید، نگاهی که از طریق آن، چشمش به طور ناگهانی به سویم هجوم آورد. سپس گفت: ای رنجیده و آزرده شده، کجا می‌روی؟ چرا همانند معاشرت آن کسی که نیکی و کَرَم دارد معاشرت نمی‌کنی؟ گفتم: سوگند به خدایی که]آسمان را[ طبقه‌طبقه آفریده و آن را از روشنایی پر کرده است که هیچ چیزی را نخواهم چشید و نانِ لواشی را نخواهم خورد، مگر اینکه مرا از این امر با خبر سازی که جای خزیدنِ کودکی‌ات کجا بوده است و محلّ وزیدن باد صبایت از کجا؟]با شنیدن این سخن[ چندین بار، نفس عمیق کشید و اشکش را- در حالی که ریزان بود- روانه ساخت و اشک ریخت و از آن جماعت خواست ساکت بنشینند و گوش فرادهند. و به من گفت: به من گوش فراده:
-محلِّ افتادن سرم(زادگاهم)، سَروج است و در آنجا بود که سیر و حرکت می‌کردم.
-شهری که در آن، هر چیزی را می‌توان یافت و]شهری که[ رونق می‌یابد.
-آب آن از سلسبیل است و صحراهای آن، ]پوشیده از[ چمنزارهاست.
-مردمانش، همچون ستارگانند و منازلشان، در حُکمِ برج‌هاست.
-آفرین بر دمیدنِ بوی خوشِ آن و منظر زیبایش.
-و آن کسی که تپّه‌ها و پشته‌های آن را-آنگاه که برف‌ها آب می‌شود-
-ببیند، خواهد گفت: «بندرگاهِ باغِ این دنیا، سروج است».
-و کسی که از آن شهر، دور می‌شود، آه‌ها و ناله‌ها و هِق‌هِق گریستن خواهد داشت.
-آنچه را که من دیدم- از آن زمان که کفّارِ عجم، مرا از آن شهر دور ساختند-
-نظیر اشکی است که جاری می‌شود و همچون اندوهیست که هرگاه آرام بگیرد، دوباره به حرکت در می‌آید.
-و مانند غم‌هاییست که کارِ سخت و بزرگ آن، در هر روز، حادثه‌ایست آشفته و درهم و برهم.
-و]همچنین آنچه را که من دیدم[ نظیر مقاصدی است که در بالا رفتن]از آن و رسیدن بدان[ گام‌های کوتاه، کج و ناراست است.
-ای کاش، در آن هنگامی که، خارج شدن از آن شهر، برایم مقدّر شده بود، روزِ مرگم هم مقدّر می‌شد.
راوی گفت: هنگامی که شهر خود را روشن و معلوم ساخت و آنچه را که خوانده بود، حفظ کردم، یقین پیدا کردم که او علاّمه خودمان، ابوزید است، هرچند که پیری، او را با بند و زنجیر، بسته بود. به همین خاطر، در دست دادنِ به او پیشی گرفتم و هم کاسه بودن با او را در کاسه پهنش، غنیمت شمردم و در مدّتِ اقامت خود در مصر، پیوسته به سوی زبانه آتشش(سخنانِ آتشینش)، کورمال کورمال راه می‌رفتم و دو صدفِ خود را(گوشهایم را) از مرواریدهای الفاظش پر می‌کردم. تا اینکه کلاغ جدایی، میانمان بانگ زد. و در این هنگام بود که همانند جدا شدن پلک از چشم، از او جدا شدم».
معلوم است که این مقامه به طورکلّی براساس شوخی و بذله‌گویی ساخته شده است و انسان نمی‌تواند جلوی خنده خود را بگیرد وقتی که ابوزید خطبه عقد را شروع می‌کند و در آغازِ آن به فقر و تنگدستیِ عروس و داماد اشاره می‌کند و شروع می‌کند به بیان اینکه خداوند چگونه]مردم را[تشویق کرده به دادن زکات و کمک به محرومان با دادنِ صدقه‌هایشان. و پی‌درپی به تهی‌دستان و حقوقی که بر گردنِ ثروتمندان دارند، ما را متذکّر می‌سازد.
سپس به خطبه یا اصلِ موضوع می‌پردازد و خانواده داماد را به عروس معرّفی می‌کند و گدایی بی‌شرم و حیا را که همچون سگ‌ها زیاد زوزه می‌کشد و فریاد و هیاهو دارد]داماد را[، به آنان تقدیم می‌کند، و از همسرش صحبت می‌کند]عروس[ و از اینکه او هم، از سرشت و طینتِ خود اوست.]با او کاملاً سنخیّت و هماهنگی دارد[ و مهریّه را که همه‌اش از وسایل و ابزار و آلات آن گروه]گدایان[ است ذکر می‌کند. و بی‌درنگ برای آنان دعا می‌کند که نسل آنها]که در آینده نزدیک[ چهار زانو روی سکّوها خواهند نشست و دستانشان را برای گدایی و درخواستِ کمک باز خواهند کرد، افزایش یابد.
در این مسأله شکّی نداریم که این روشِ مزاح و بذله‌گویی در مقامات حریری، یکی از عواملِ مهم در انتشار آن و توجّه مردم به آن در زمانِ او و زمانِ بعد از او بوده است. چرا که آنها در این کتاب، مطالبی یافتند که سرگرمشان می‌کرد و به آنان آرامش می‌بخشید و به آنها کمک می‌کرد که مشکلات زندگی را تحمّل کنند و قسمتی از سختی‌های آن را کاهش می‌داد.
براین اساس ملاحظه می‌کنیم که حریری با مزاح و شوخی‌های خود، قصد این را نداشت که به اصلاحِ درون افراد و تربیت آنها بپردازد، بلکه می‌خواست به بذله‌گویی و شوخی بپردازد و غم و غصّه دیگران را بزداید. پس شوخی‌های او، از تفکّر و ژرف‌اندیشی و تحلیل به دور است. با وجود این مطالب، به هوش و توانایی فکری و قدرت‌ِ ذهنی او ایمان داریم.
قدرت و سرعت ذهنیِ او، تنها در بذله‌گوییِ او مشهود نیست بلکه در ریزش الفاظ و اسلوب‌ها و عبارت‌های برگزیده او هم آشکار می‌شود. گویا او کتاب‌های ادبی را گلچین کرده و از داخل آنها زیباترین ساختارهایی را که یافته، برگزیده است. ساختارهایی که به طرف آنها، حرکت نمی‌کند مگر اینکه به لطفِ صیقلی که به آن می‌دهد و به لطفِ زیورهای صدا و آرایه‌های بدیع که به آن می‌افزاید، از درخشندگی و شفافیّت زیادی برخوردار باشد.
حریری در انتخاب الفاظ و برگزیدن کلماتش، مورد رقابت واقع نمی‌شود و به همین دلیل، مقاماتِ او از نگاهِ دانشمندان گذشته، نوظهورترین اثری است که دوره‌های میانه، بوجود آورده است و به جایگاه والایی دست یافته است و گردنهایی به سمتِ آن بالا رفته‌اند ولی بالاتر از آن قرار نگرفته‌اند، زیرا صاحبِ آن به قلّه‌ای بلند از قلّه‌های هنرِ عرب دست یافت.
ادبا از دوره او تا زمانِ ما، این کتاب را قبله و کعبه خود قرار داده‌اند و نخست از این چشمه سیراب می‌شوند و آن را محترم شمرده و مورد تجلیل قرار می‌دهند و نشانه ادبیاتِ والا را در آن می‌بینند. حریری در این کتاب تنها به اسالیب آراسته شده نثر اکتفا نکرده است بلکه آن را به اسالیب شعر هم زینت داده است و از ابیات و شعرهای کوتاهی که در صفحات آن می‌درخشد و جلوه می‌کند، پر کرده است و بسیاری از حکمت‌ها و نصیحت‌هایی که در تاریکی‌های زندگی، انسان را راهنمایی می‌کند، در آن گنجانیده است.
همه این چیزها، سختی‌ها و مشکلاتِ مقامه را نزدِ او می‌پوشاند، پس او هر بازیِ بلاغی یا شعبده‌بازی لغوی یا فقهی یا نحوی و یا چیستانها و معمّاها که آورده است، اسالیب آراسته شده و دلپذیر او، آن را می‌پوشاند، پس حرکت در نزدِ او متوقّف نمی‌شود بلکه همواره تا دوره ما، از زیبایی الفاظ و ساختارهای او، بهرمند می‌شویم همانطوری که معاصرانِ او و کسانی که بعد از او هم آمدند از آن بهره‌مند می‌شوند و همواره این کتاب را زیباترین میراثِ لغوی که از نویسندگانِ سابقمان به ارث برده‌ایم، به شمار می‌آوریم.
[فصل چهارم]: مقامات مختلف
۱-در طول تاریخ
حریری نخستین کسی نیست که کوشید تا در ساختن مقامه از بدیع‌الزّمان تقلید کند چرا که پیش از او، ابونصر عبدالعزیزبن عمر السَّعدی، متوفّی به سال ۴۰۵ هـ.ق و ابوالقاسم عبدالله بن محمّد بن ناقیا، متوفّی به سال ۴۸۵ هـ.ق هم برای این منظور، تلاش‌هایی نشان دادند.
از ابن ناقیا نُه مقامه ]بر جای مانده و[ به چاپ رسیده است. کسی که آن را می‌خواند می‌بیند که وی، قهرمانِ داستانهایش را شخصی به نام«یَشْکُریّ» قرار داده است ولی راویانِ داستان‌ها، افرادِ مختلفی هستند. این داستان‌ها غالباً پیرامونِ مسأله گدایی است امّا آن زیباییِ کلمات که در اثر بدیع‌الزّمان یا حریری می‌بینیم در کارِ او وجود ندارد، شاید به همین دلیل، در میان مردم شهرتی نیافت.
گویا سرنوشت، حریری را ذخیره کرده بود تا با این هنر، به طرفِ آن قلّه‌ای که انتظارش را می‌کشید، بپاخیزد]و حرکت کند[. به شکلی که کسی را بعد از او نمی‌یابیم که بتواند با آن پرواز کند و اوج بگیرد در اُفقی که خودِ او بدانجا رسیده است. پی در پی و به صورتی آشکار به اثبات رسید که بال‌های ادیبانی که تلاش نمودند از او تقلید کنند از نظر قدرت و استواری به حدّی نمی‌باشد که صاحبانِ آن بتوانند به فضاهای بالایی که او در آن چرخید و در طبقه‌های‌آن به گشت و گذار پرداخت، برسند.]و تا به آن اندازه بالا بروند.[
شاید اوّلین کسی که با اصرار تلاش کرد که از او تقلید کند ابوطاهر محمّد بن یوسف سَرَقُسْطی متوفّی به سال ۵۳۸هـ.ق بوده است . وی از مقاماتِ او(حریری) آگاهی یافت، پس پنجاه مقامه در تقلید]و مقابله با آن[ پدید آورد و فکر و ذهن خود را]در این راه[به زحمت انداخت و دیدگانش را به بیداری واداشت و راه‌هارا در آن بر خودش دشوار نمود چرا که در نثر و نظمِ آن، مسائلی که لازم نیست همچون تعدّدِ قافیه‌ها و مشروط کردن اینکه از دو حرف یا بیشتر باشد را مراعات کرد. راویِ خود را منذربن حمّام و قهرمان داستان‌هایش را سائب بن تمام قرار داد، و این مقامات در گذرِ زمان از بین رفته و به دست ما نرسیده است.
در همان تاریخ می‌بینیم که زمخشری مقاماتی را تألیف می‌کند که همه آن، پیرامون پند و اندرز است و راوی و قهرمان در آن وجود نداردبلکه با مخاطب قرار دادنِ نَفْس، آن را آغاز می‌کند و همواره با یادآوری آخرت]دیگران را[ نصیحت می‌کند و نفس را از]توجّه به[ شهوات باز می‌دارد. به ویژه اینکه راه درستی را که به سوی رستگاری در ]استفاده کردن از[ نعمت‌های الهی و خشنودی او رهنمون می‌شود، بپیماید. چنین به نظر می‌رسد که در ذهن او، این اندیشه که از مقامات حریری تقلید کند، وجود نداشته است. چرا که او چنین می‌گفت:

اُقْسِمُ بِاللهِ وَ آیاتِهِ

وَ مَشْعَرِ الْحَجِّ وَ میقاتِهِ

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...