« انسجام، منحصراً امری مربوط به روابط و نسب درونی میان اجزای مؤلفه نظام باور[ها] می­باشد؛ انسجام به هیچ نحو مبتنی و وابسته به هیچ گونه ارتباطی میان نظام باورها و امری خارج از این نظام نیست. از این رو، به ادعای نظریه انسجام، اگر انسجام تنها مبنای توجیه [ باور ] تجربی باشد، لازمه­ی آن این است که نظام باورهای تجربی می ­تواند به اندازه کافی موجه باشد و چه بسا براستی معرفت تجربی را بدست دهد، علی رغم اینکه کاملاً [ این انسجام] فاقد ارتباط با جهانی است که مدعی توصیف آن است. شرطی برای انسجام وجود ندارد که بر اساس آن، برای نظام منسجمی از باورها تعیین تکلیف شود که نیازمند دریافت گونه ­ای داده از جهان باشد و یا به نحوی تأثیر علی از جهان خارج دریافت کند. اما این مسلماً نتیجه نامعقولی است؛ [ از این رو که] چنین نظام خود بسته­ای از باورها که کاملاً مصون از تأثیر بیرونی است، نمی­تواند معرفت تجربی از جهان مستقل را بدست دهد؛ چرا که حتی دستیابی حداقلی به موفقیت توصیفی [ مراد توصیف عالم واقع با باور می­باشد] در چنین موقعیتی [ که هیچ داده­ای از جهان خارج نمی­گیرد] باید یا حاصل اتفاق باشد یا [ امری] خارق العاده، یعنی براساس دلیلی که فرد ممکن باشد بر اساس آن انتظار چنین موفقیتی را داشته باشد، نیست. این سخن بدین معناست که این باورها حتی اگر به یک نحوی اتفاقاً صادق از آب درآیند، باز هم از لحاظ معرفتی موجه نیستند.» (BonJour 1985, p 108 )

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

همچنانکه دیدیم به نظر بونجور بسیار روشن است که صرف انسجام معیار و ملاکی برای ما دراختیار نمی­گذارد که با توجه به آن مدعی ارتباط توجیه باور خودمان با صدق و واقعیت شویم؛ چرا که چنین ارتباطی صرفاً وقتی محقق می­ شود که داده­ای از جهان خارج دریافت شود. نکته مهمی که ایشان متذکر می­شوند، این است که در این صورت، حتی اگر توجیه ما منجر به صدق شود، از این رو که قاعده و قانونی، بنا بر نظریه انسجام، برای این مطابقت وجود ندارد، این مطابقت ناشی از اتفاق و خوش اقبالی است؛ اما همچنانکه در فصل قبل متذکر شدیم، علت افزودن قید توجیه، اساساً اخراج باورهای صادق از روی اتفاق بوده است. پس اساساً انسجام فاقد صلاحیت برای اینکه علت توجیه قلمداد شود، است.
۲-۴-۴٫ تقریر دوم
تقریر دیگری که به نظر ما می­توان از این اشکال بدست داد، از بیانات ارنست سوسا[۲۴۹] قابل استفاده است. ایشان در مقاله پر محتوای خویش می­گوید نظریه انسجام گرایی به مشکل جدایی باور از واقعیت دچار می­ شود و در مقام تبیین این تقریر می­گوید بر اساس این تقریر « مجموعه باورهای [ شناسا] را ثابت و پایدار تلقی می­کنیم و [ اما] به جهان پیرامونی [ اش] امکان تغییر داده می­ شود، [ ….] بنا بر انسجام گرا، این چنین موقعیتی تأثیری بر توجیه باور ندارد.» (Sosa, 2008, p 156)
این تقریر از این اشکال را می­توان به صورتهای گوناگونی تبیین کرد، اما از آنجا که سعی ما معطوف بر این امر است که حکایتگر قویترین تقریرهای این اشکال باشیم، این اشکال را بر اساس توضیح و تفسیر خود ارائه دهیم. ایشان از بزرگترین معرفت شناسان معاصر ما است.
سوسا در تبیین گفته­ی خویش از مثال بهره می­گیرد. ایشان می­گوید برای این اشکال، ما تفکیک باور را از واقعیت را در مواردی نشان می­دهیم که تغییر واقعیت، تأثیر اندکی بر نظام باور شناسا داشته باشد. برای تبیین این تقریر از اشکال که از سوسا طرح کردیم، از مثال خودشان که در قالب این تقریر ریخته­ایم، استفاده می­کنیم. بر این اساس می­گوییم: فرض کنید اینجانب احساس سردرد شدیدی دارم و باور دارم که سر درد دارم و این باورم با نظام باورهایم سازگار است. الان این باور من به سردردم کاملاً موجه است و بهره­مند از روابط تبیینی و منطقی با سایر باورهای من در آن لحظه نیز می­باشد؛ مانند این باورها « درد دارم» « سردردم خوب نشده » « نیاز به مسکن دارم» « حداقل یک شخص وجود دارد که سردرد دارد». حالا فرض کنیم سردردم خوب شد، اما نظام باورهای من و این باورهایی که مربوط به این باورم می­باشد، هیچ تغییری نکند، یعنی هنوز باور دارم به اینکه سردرد دارم و … . الان نظام باورهای من هیچ تغییری نکرده، اما هیچ کس نمی­گوید که در این فرض دوم، باورهای من موجه است. سوسا می­پرسد، چه چیزی سبب تفاوت توجیه در این دو فرض شده است؟ نظام باورهای من که در هر دو لحظه ثابت و منسجم است. ایا علت این تفاوت توجیه چیزی جز احساس سردرد واقعی من می ­تواند باشد؟ و روشن است که این سردرد من، فی نفسه نه باور است و نه نسبتی حاصل از باور. (ibid, p 156- 157)[250]
تقریر سوسا از این اشکال را می­توان به نحو ذیل بیان کرد:

    1. توجیه باور، وابسته به واقعیت است.
    1. بنا بر نظریه انسجام توجیه، توجیه یک باور صرفاً منوط به تعلق آن به نظام منسجمی از باورها است.
    1. بنا بر نظریه انسجام توجیه، توجیه یک باور، متضمن و مستلزم ارتباط آن باور با واقعیت نیست؛ ( از ۲) چرا که ملاکِ توجیه، صرف انسجام است و آن می ­تواند، منطقاً بدون این ارتباط تحقق داشته باشد.
    1. جمله « ۳» با فرض « ۱» در تناقض است.
    1. نظریه انسجام، باطل است. ( از ۱، ۴، ب. خ)

تقریری که از بیانات سوسا نقل کردیم، صدق مؤلفه اول را روشن می­ساخت. سوسا موردی را مثال زد که توجیه صرفاً منوط شد به واقعیت که امری غیر از باورهای شناسا است؛ چرا که احساس سردرد اینجا علت توجیه شد. می­توان همین مقدمه­ی اول ایشان را نیز در قالب منطقی بیان کرد، اما چون بسیار واضح می­باشد و در قالب مثال هم توضیح دادیم، نیازی به بیان منطقی سخن ایشان نیست.
در یک کلام، استدلال پولاک گفت انسجام رابطه­ توجیه را با واقعیت قطع می­ کند و آن را به صرف روابط میان باورها گره می­زند، در حالی که برای توجیه ارتباط باور با جهان امری حیاتی است. به هر حال معرفت شناسان اشکال ایشان را بجد گرفتند و بسیاری از ایشان به خاطر همین اشکال، دست از انسجام گرایی شستند.
۵-۴٫ تحلیل و ارزیابی پولاک از اشکال گسست توجیه باور از واقعیت
۱-۵-۴٫ مقدمه
پولاک اگرچه طراح این اشکال بوده است، اما همچنانکه در ذیل نشان می­دهیم، نشان می­دهد که ایشان می­توانند بگویند، باورهای ما از طریق علی با واقعیت در ارتباط هستند، لذا این اشکال وارد نیست؛ اما پس از تحلیل دقیقی که ایشان انجام می­دهد، نشان می­دهد که نه تنها نظریات انسجام، نمی ­توانند این نحوه ارتباط و توجیه باور ادراکی از رهگذر آن را به درستی تفسیر کنند، بلکه نظریه­ های مبناگرا نیز دچار همین نقیصه می­باشند؛ از این رو مترصد رفع این نقیصه می­ شود. ایشان این نقیصه را با ارائه نظریه­ای که خودش آنرا واقع گرایی مستقیم[۲۵۱] می­خواند، رفع می­ کند. در ذیل تحلیل و سنجش ایشان راجع به مدعاهای مذکور را ارائه خواهم کرد.
ایشان می­گوید ضعف این اشکال زمانی آشکار می­ شود که انسجام گرایان به سراغ پیش فرضی که این اشکال دارد، بروند، آنگاه می­بینند این پیش فرض درست نیست. لذا اگر بگوییم چگونه و چرا نظریه انسجام دچار چنین گسستی می­ شود؟ ایشان می­توانند به ما پاسخ بگویند که نظریه انسجام یک نظریه مبتنی بر باور[۲۵۲] است و « هر نظریه مبتنی بر باوری [ در ارتباط با باور- مربوط به باور] توجیه را تابعی از باورهای فرد می­داند، ولی باورهای فرد هم، از چگونگی جهان [واقعیت ] به نحو علی، تأثیر پذیرفته­اند.» ( Pollock & Cruz, 1999, p 74 ) قبل از اینکه به تبیین نظر پولاک بپردازیم، باید مراد وی را از نظریه­ های مبتنی بر باور مشخص کنیم. ایشان نظریات معرفت را به نظریه­ های مبتنی بر باور و نظریه­ های غیر مبتنی بر باور[۲۵۳] تقسیم می­ کند. ما حصل آنچه ایشان در این کتاب از نظریه­ های مبتنی و مربوط به باور قصد و به آن اشاره می­ کنند، این می­باشد: نظریاتی که توجیه باور را صرفاً منوط به باورهای شناسا می­ کنند و آنرا تابعی از باورهای شناسا می­ کنند، نظریه­ های مبتنی بر باور هستند و این فرض را که توجیه منوط به یک چنین چیزی است، را « فرض مبتنی بر باور » نامگذاری می­ کند. ایشان نظریه­ های مبناگرایی و انسجام گرایی را زیر مجموعه این نظریات قرار می­دهد؛ چرا که در این نظریات آنچه موجب توجیه باور می­گردد چیزی جز باورهای دیگر شناسا نیست. (ibid, pp 22-23) ایشان می­گوید فرق بیان انسجام گرایی با مبناگرایی این است که اگرچه در هر دو علت توجیه باور چیزی جز باور نیست، اما در مبناگرایی « باورهای پایه ، باورهای دیگر را موجه می­ کنند، بدون آنکه خودشان نیازمند توجیه باشند ولی نظریه­ های انسجام منکر این هستند که چنین رده ممتازی از باورها وجود داشته باشند. بنابر نظریه­ های انسجام توجیه پذیری باور هنوز تابعی از حالت کل باوری فرد [ یعنی همه باورهای فرد] است، اما همه باورها از حیث معرفت شناختی با یکدیگر برابراند.» ( ibid, pp 23-24) اما از منظر ایشان نظریه­ های غیر مبتنی بر باور نظریه ­هایی­اند که می­گویند در توجیه باور عواملی غیر از باورهای شناسا نیز دخیل می­باشند. (ibid, pp 24 & 27)
۲-۵-۴٫ تحلیل و ارزیابی پولاک
حال پولاک می­گوید که ما می­توانیم بگوییم باورهای ما به نحو علی با جهان خارج در ارتباط اند و جهان خارج علت ایجاد باورهای ادراکی ما شده است. با این فرض دیگر این اشکال به نظریه­ های انسجام گرایی وارد نخواهد شد. ایشان در تکمیل فرمایشات خویش می­گویند، اصلاً « ادراک حسی فرایندی علی است که به موجب آن وضعیت­های مادی جهان بر باورهای ما تأثیر می­گذارند» (ibid, p 74)
پس براساس سخنان پولاک انسجام گرایان می­توانند بگویند که ما از طریق علی با جهان خارج مرتبط می­باشیم و از طریق ادراک حسی که فرایندی علی می­باشد، از نفس الامر جهان اطلاع می­یابیم. اما پولاک همچنانکه در ذیل نشان می­دهیم، نشان می­دهد که انسجام گرایان نمی ­توانند تبیینی از اینکه چطور باور ادراکی موجه بدین طریق می­ شود، را بیان کنند. ایشان پس از نشان دادن، قصور همه نظریات دیگر برای تبیین این ارتباط و توجیه باور ادراکی از رهگذر آن، این مشکل را با توجه به نظریه خاصی که از آن به واقع گرایی مستقیم یاد می­ کند، حل می­نماید که در ذیل آنرا مختصراً تبیین می­نماییم.
ایشان می­گوید این اشکال اصلاً سبب نمی­ شود که ما مبناگرایی را بر انسجام گرایی ترجیح بدهیم؛ چرا که این دو نظریه در نحوه ارتباطی که با جهان خارج برقرار می­ کنند، با هم مشترک­اند؛ زیرا « تنها گونه ­ای که جهان بر باورهای ما می ­تواند تأثیر بگذارد، در خصوص نظریه مبناها یا نظریه انسجام، از راه علی است. » (ibid) و از حیث ارتباط با جهان خارج، این دو نظریه مبتنی بر باور، یکسان اند؛ چرا که هر دو راهی برای برقراری ارتباط با خارج جز اینکه خارج، علت ایجاد ادراکات در فاعل شناسا بشود، ندارند. در فوق دیدیم که به نظر پولاک، نظریه­ های مبتنی بر باور فقط از طریق علی با جهان مرتبط اند. پس به نظر پولاک این اشکال به انسجام گرایان وارد نیست. به عبارتی از منظر پولاک در استدلال­های مشکل جدایی مقدمه­ای که ارتباط با جهان خارج را قطع می­ کند، درست نیست. ایشان می­گویند از طریق علی این گونه نظریات مبتنی بر باور می­توانند با واقعیت در ارتباط باشند و در این مسئله مبناگرایان و انسجام گرایان تفاوتی با هم ندارند.
اما پولاک می­گوید، درست است که این اشکال نمی­تواند، سبب رجحان نظریه انسجام گرایی بر مبناگرایی بشود، اما این اشکال در بطن خود، به نکته­ای حائز اهمیت اشاره دارد: « این نکته، به طور کلی به نظریه­ های مبتنی بر باور مربوط می­ شود، نه صرفاً به نظریه­ های انسجام و آن عبارت از مشکل عمومی برای هر نظریه­ای از این دست برای دراختیار گذاردن ادراک حسی است» (ibid, p 75) اینکه بحث مشکل جدایی به بحث ادراک حسی گره خورده است، ریشه در این دارد که مشکل جدایی می­خواهد بگوید توجیه باورها در نظریه انسجام با واقعیت گسسته است و از منظر پولاک روشن است که باورهایی که گسستگی با واقعیت برایشان مطرح می­باشد، باورهای ادراکی­اند و به عقیده پولاک اصلاً « ما معمولاً باورهایی را ناشی از ادراک حسی تلقی می­کنیم که درباره اشیاء مادی باشند.» (ibid, p 30) لذا مشکل گسست لازمه­ی اصلی آن عدم توجیه باورهای ادراکی ما است. از این رو می­بینیم نکته اصلی که پولاک می­گوید این اشکال متضمن آن است این است که این نظریه ­ها نمی ­توانند توجیه مقبولی از ادراک حسی عرضه کنند؛ یعنی انسجام گریان و مبناگرایان نمی ­توانند نحوه ارتباط ما با عالم خارج را به گونه ­ای درست تفسیر کنند، به نحوی که این گونه تفسیر منجر به توجیه باور ادراکی ما بشود. به نظر پولاک این نظریه ­ها توان اینکه تفسیر مقبولی از ادراک حسی را دراختیار ما بگذارند و بتوانند آن را از این رهگذر به درستی توجیه کنند و منجر به معرفت ما از نفس الامر جهان به وسیله ادراک حسی شوند، ناکام می­مانند. ایشان می­گوید، نظریه­ های مبتنی بر باور به دلیل همین که توجیه مقبولی از معرفت ادراکی نمی ­توانند بدهند مقبول ما نمی­باشند؛ (ibid, p 239) چرا که ارتباط باورهای ادراکی با خارج از طریق علی است و مبناگرایان و انسجام گرایان نمی ­توانند تفسیر مقبولی برای نقش داشتن این ارتباط در توجیه باورهای ما ارائه کنند. بنابر نظر پولاک اشکال اصلی نظریه­ های مبتنی بر باور این است که بر اساس این نظریه ­ها یگانه اموری که دخیل در توجیه می­باشند نفس خود باورها هستند، لذا این نظریه­ های نمی ­توانند برای ادراک حسی و حافظه نقش اساسی که آنها بر عهده دارند، را بدهند؛ (ibid, p 84) چرا که پولاک می­گوید مبناگرایان برای توجیه باور ادراکی آن را مبتنی بر باورهای پدیداری[۲۵۴] می­ کنند. مراد ایشان از این مطلب را با مثال خودشان تبیین می­کنیم. ایشان در تبیین این ادعا می­گوید فرض کنید کتابی بر روی میزم می­بینم و بر اساس ادراکی که از آن دارم تصدیق می­کنم آن کتاب قرمز رنگ است. مبناگرا می­گوید دلیل مان برای باور به اینکه این کتاب قرمز می­باشد این باور پایه ما است که آن کتاب به نظر قرمز رنگ می­رسد. [۲۵۵]علت اینکه پولاک می­گوید مبتنی بر باورهای پدیداری می­ کند، یعنی علت توجیه باور ما به P، باور ما با این محتوا که « به نظر ما می­رسد که P » می­باشد که از رهگذر پدیدار برای ما حاصل آمده است. اما پولاک می­گوید این نظر درست نیست؛ چرا که ما واجد چنین باور دیگری برای توجیه آن باور ادراکی خودمان نمی­باشیم (ibid, p 73) و همین امر که چیزی قرمز رنگ به نظر من می­رسد، موجه این باور من است؛ یعنی همین حالت ادراکی من به قرمز بودن این کتاب که از سنخ باور نمی ­باشد، باور من به قرمزی کتاب را موجه می­ کند (ibid, p 87) نه اینکه باور پدیداری من مبنی بر قرمز رنگ بودن کتاب، موجه باور ادراکی من بوده باشد.
نظریات انسجام هم نمی ­توانند باور ادراکی را موجه کنند؛ چرا که روشن است نظریات خطی ایجابی انسجام که توجیه این باور را منوط به انسجام با باورهای دیگر می­ کنند، نمی ­توانند پاسخ به این مسئله دهند؛ چرا که ایشان توجیه باور ادراکی من به قرمزی کتاب را به سایر باورهای ادراکی من گره می­زنند، در حالی که به نظر نمی­رسد توجیه این باور ادراکی من منوط به باورهای دیگر من راجع به جهان خارج باشد، بلکه همین که این کتاب قرمز رنگ به نظر من می­رسد با صرف نظر از همه باورهای دیگرم موجه باور من به قرمز رنگ بودن کتاب می­باشد. نظریه­ های کل گرایانه ایجابی انسجام نیز دچار چنین اشکالی هستند. اما نظریه کل گرایانه انسجام لرر که توجیه یک باور را به انسجام با باورهای دیگر نمی­داند، از ناحیه اشکال دیگری نمی­تواند، این مسئله را حل کند. همان طور که در فوق گفتیم به نظر لرر همین که پذیرش این باور معقول­تر از پذیرش باورهایی رقیبش باشد برای توجیه آن باور کفایت می­ کند؛ مثلاً باور من اینجا به اینکه این کتاب قرمز است، از پذیرش باور به اینکه دارم توهم می­کنم که این کتاب قرمز رنگ می­باشد، معقول­تر[۲۵۶] است؛ چرا که ادراک حسی مبنی بر قرمز رنگ بودن این کتاب دارم. اشکالی که پولاک بر این نظریه لرر می­گیرد و به نظر او این اشکال بر همه نظریه­ های انسجام کل گرایانه ایجابی نیز وارد می­باشد، بر اساس یک ویژگی توجیه معرفتی می­باشد که ما در ذیل ویژگی ۸ توجیه معرفتی به آن اشاره کردیم. ایشان بر اساس همین ویژگی می­گوید، نظریات توجیه باید تمایزی میان باور موجه و باور توجیه پذیر بگذارند؛ چرا که تفاوت وجود دارد میان دارا بودن دلیل خوب برای باور به گزاره­ای ( باور توجیه پذیر) و باور به گزاره به خاطر دلیل خوبی (باور موجه). نظریات توجیه باید معیاری دراختیار ما بگذارند که بر اساس آن بگوییم این باور موجه است؛ یعنی به آن شناسا بر اساس دلایل خوب باور دارد. صرف اینکه دلیل خوبی برای باوری داشته باشیم ولو اینکه آن باور مبتنی بر آن دلایل نشده باشد، آن باور را موجه نمی­کند، هرچند آن باور در این صورت توجیه پذیر است. نظریه توجیه باید مانع باورهای توجیه پذیر در زمره باورهای موجه بشود. ابتنا باور به دلایل خوب به نظر پولاک باید علی باشد؛ یعنی باید دلایل خوب برای باور به p ، علت اعتقاد و ایجاد باور ما به P باشد و باور ما به گونه ­ای مناسب بر اساس دلایل ایجاد شده باشد. پولاک می­گوید در نظریات انسجام کل گرایانه، چنین ابتنایی ممکن نیست. ایشان برای ابتنا باید بتوانند، نشان دهند انسجام باور با کل باورهای نظام شناسا می ­تواند منجر به ایجاد اعتقاد به آن باور به نحو مناسبی شود اما نظریه انسجام چنین ابتنایی را نمی­تواند ارائه کند؛[۲۵۷] چرا که اگر بخواهد این کار را کند باید اول شناسا ببیند باور P در انسجام با سایر باورهای او است و سپس گزاره P را بر اساس اینکه در انسجام با سایر باورهای او است، قبول کند. در این صورت است که این نسبت انسجام می ­تواند مؤثر در ایجاد باور وی به P باشد. اما چنین امری به دو دلیل محقق نمی­ شود؛ چرا که اولاً ما شهوداً می­یابیم که از راه انسجام باورهایمان به ایجاد و اعتقاد به باور P نمی­رسیم، مثلاً بنا بر نظریه لرر باید بگوییم اگر باور به P از همه رقیب­هایش معقول­تر باشد، این امر علت باور ما به P می­ شود. اما این درست نیست؛ چرا که به نظر پولاک، اولاً ما شهودا می­یابیم سایر باورهای نظام ما مدخلیتی در اینکه امور چگونه بر ما پدیدار شوند و ما چگونه به باور ادراکی خاصی برسیم، ندارند؛ یعنی مثلاً باور من به اینکه این کتاب قرمز است، به خاطر این است که این باور به قرمزی کتاب به درون نظام باورهای من وارد شده است و سپس بر اساس آن من به این باور رسیدم و باورهای دیگر شناسا مثلاً نقشی در تعیین اینکه این کتاب به چه رنگی بر من پدیدار شود، ندارند، بلکه حالت غیر ادراکی من سبب ایجاد باور ادراکی من به قرمز رنگ بودن کتاب شده است. ثانیاً اینکه بنابراین نظر لرر، این نسبت انسجام به تسلسل نامتناهی منجر می­ شود؛ چرا که این باور ما که P در انسجام با سایر باورهای ما است، باید بنابراین نظریه خودش با سایر باورهای ما در انسجام باشد. باز ما بنابراین نظریه می­گوییم ” این باور ما به اینکه « باور P در انسجام با سایر باورهای ما است» در انسجام با سایر باورهای ما می­باشد” خود باید در انسجام با سایر باورهای دیگر باشد. و از اینجا که این ملاک ادامه دارد، ما به تسلسل برای توجیه باور خویش به P دچار می­شویم.
اما یک ارتباط علی که نسبت ابتناء را برقرار کند، باید وجود داشته باشد که مسبب باور به P بشود، (ibid, pp 79-80; 84) تا اینجا مسلم شد که « آنچه آنها [ باورهای ادراکی] را موجه می­ کند، سایر باورها نیستند »؛ ( ibid, p 239) چرا که باورهای ادراکی ما برای توجیه خودشان بر سایر باورها مبتنی نشده­اند. پس باور ما مبتنی بر امر دیگری است. قبل از اینکه به بیان آن امر بپردازند، پولاک نکته­ای را گوشزد می­ کند که غفلت نظریه­ های مبتنی بر باور از آن، منجر به عدم وصول نظرشان به آنچه مورد نظر ایشان است، شده است. این نکته این است که ادراک حسی از باورها استنتاج نمی­ شود. وقتی ما بر اساس ادراک حسی باور داریم که کتاب قرمز رنگ می­باشد، این باور به قرمزی کتاب را از هیچ باور دیگری استنتاج نکرده­ایم. ادراک حسی فرایند علی می­باشد که باورها را به درون نظام باورهای ما وارد می­ کند بدون اینکه این باورها براساس باورهای قبلی شناسا بدست آمده باشند و توجیه خویش را بر اساس آنها کسب کنند. این نکته به نظر پولاک غیر قابل انکار است. ( ibid, p 74) اما همه نظریه­ های مبتنی بر باور، از این نکته غفلت کرده ­اند و لذا باورهای ادراکی را نمی ­توانند توجیه کنند؛ چرا که تنها راهی که ایشان برای ارتباط با واقعیت دارند، از طریق علی است، اما ایشان راه صحیح توجیه باور بر اساس آن را نیافته­اند، از این رو نمی ­توانند با توجه به نظریاتی که دارند، توجیه باورهای ادراکی ما را با جهان خارج مرتبط سازند.
ایشان از نکته­ی قبل و این نکته که جای شک نیست که باورهای حسی خطاپذیراند [۲۵۸]و چون خطاپذیراند دقیقاً به اندازه باورهای دیگر نیاز به توجیه دارند (ibid, p 30) ، استدلال اصلی خویش را برای رد نظریه­ های مبتنی بر باور بیان می­ کند: « ۱٫ باورهایی که از ادراک حسی ما کسب می­کنیم، ذاتاً موجه[۲۵۹] نمی­باشند، پس آنها باید توجیه خویش را از ناحیه چیزی غیر از وجود خودشان کسب کنند. اما ۲٫ آنچه آنها را موجه می­ کند، باورهای دیگر نمی ­باشد» (ibid, p 239) و از آنجا که در نظریات مبتنی بر باور تنها چیزی که منجر به توجیه باور می­ شود، باورها می­باشند، این نظریه ­ها باطل می­باشند؛ چرا که نمی ­توانند توجیه مقبولی از معرفت ادراکی[۲۶۰] ما بدست دهند.
۳-۵-۴٫ نظریه نهایی پولاک
پس از ردی که ایشان از نظریه­ های مبتنی بر باور کرد، ایشان نظریه خویش را بیان می­دارد. ایشان می­گوید تنها راهی که باورهای ما می­توانند با جهان خارج در ارتباط باشند، از طریق علی است. همچنانکه دیدیم مبناگرایان و انسجام گرایان تفسیر مقبولی از نحوه ارتباط علی نتوانستند ارائه دهند که در پرتوی آن این ارتباط باورهای ادراکی ما ما با جهان خارج تبیین و از این رهگذر موجه بشود. اما ما با توجه به اینکه ادارک حسی فرایندی علی است که از راه جهان خارج بدست آمده است، نظریه­ای ارائه می­دهیم که آنرا واقع گرایی مستقیم می­خوانیم . در این نظریه ما این مشکل را حل می­کنیم. براساس این نظریه، آنچه در توجیه باورهای ما باید اهمیت اساسی داده بشود، نفس خود حالت­های ادراکی[۲۶۱] می­باشد که خود این حالت­ها از سنخ باور نیستند. (ibid, p 25) « واقع گرایی مستقیم، عبارت از این دیدگاه است که حالات ادراکی می­توانند مجوز احکام­های ادراکی ما در باب اشیاء مادی مستقیماً و [یعنی ] بدون میانجی باورهای درباره احوال ادراکی، باشند. » (ibid, p 87) مراد ایشان از مستقیماً این است که برای اینکه باور من به قرمزی کتاب موجه باشد، نفس همین حالت ادراکی من به قرمز رنگ بودن کتاب کافی است که بر من به واسطه ادراک حسی که فراهم آمده از طریق ارتباط علی با جهان خارج می­باشد، پدیدار شده است و نیازی نیست که همچون نظریه مبناگرایی ما برای توجیه این باورمان به قرمزی کتاب ، باوری مبنی بر اینکه کتاب قرمز رنگ بر من پدیدار شده است، داشته باشیم؛ یعنی صرف همین حالت که از سنخ باور نیست، موجه باور من است. به قول ایشان همین که بر من قرمز رنگ این کتاب پدیدار می­ شود، موجه باور من به اینکه چیزی قرمز رنگ پیشاروی من وجود دارد است، و همین که ظاهراً به یاد می­آورم که کریستف کلمب در ۱۴۹۲ قاره امریکا را کشف کرد، موجه باور من به این مطلب است.[۲۶۲]
ایشان می­گوید این نظریه ساختارش مانند نظریه­ های مبناگرا است. (ibid, p 87) فقط مشکل آنها این بود که به غیر باور- یعنی به حالات ادارکی و حالت­های حافظه – وقعی نمی­نهادند، اما من در واقع گرایی مستقیم برای توجیه باورها به آنها منزلتی اساسی اعطا می­کنم.
البته ایشان نقش باورهای دیگر را در توجیه باورها از نظر دور نمی­دارند. ایشان می­گویند «عقلانیت معرفتی صرفاً تابعی از باورهای فرد نیست بلکه هم باورها و هم حالات غیر باوری ادراکی و حافظه دخیل در موجه سازی[۲۶۳] باور می­باشند.» (ibid, p 87) اینکه توجیه باور به حالات غیر باوری ربط دارد را تا به حال به آن پرداختیم که بر اساس نظریه پولاک واقعیت خارجی علت ایجاد حالت غیر باوری در من می­ شود و آن علت ایجاد باور من به فلان گزاره خاص می­ شود و این دیدگاه مشکل گسست نظریات توجیه باور ادراکی را با جهان خارج حل می­ کند. اما ایشان می­گوید این ارتباط علی برای توجیه کافی نیست و باید یک ارتباط عقلانی [۲۶۴]را هم در نظر بگیریم که به نظر ایشان این ارتباط عقلانی با در نظرگرفتن باورهای دیگری که شناسا دارد، محقق می­ شود. علت اینکه ما باید علاوه بر حالت­های غیر باوری خویش چنین ارتباطی را برای توجیه باور لحاظ کنیم ، این می­باشد که ما باورهایی که نامعقول اند؛ یعنی در آنها این نسبت بین باورها لحاظ نشده است، موجه نمی­انگاریم. این مطلب را با بهره گرفتن از مثال خود ایشان شرح می­دهیم. براساس مثال ایشان می­توانیم بگوییم شما دو موقعیت را فرض کنید در یک موقعیت شناسا کتابی را می­بیند که قرمز رنگ بر او پدیدار شده است و بر اساس آن باور می­ کند کتاب قرمز رنگ است. اما در موقعیت دیگر او دقیقاً همین موقعیت و حالت غیر ادراکی قرمز رنگی کتاب را دارد اما فرض کنیم او در این موقعیت دو باور دیگر هم دارد یکی مبنی بر اینکه این اتاق غرق در نور قرمز بوده و با آن نورپردازی شده است و دیگر اینکه این نور پردازی قرمز رنگ ، بر رنگ هایی که بر ما در این اتاق پدیدار می­شوند، تأثیر می­ گذارد. فرض کنیم که در این موقعیت دوم نیز او باور کند که کتاب قرمز رنگ است. در اینجا ما باور وی در موقعیت اول را موجه و معقول می­پنداریم اما این باور وی در موقعیت دوم را موجه نمی­انگاریم؛ چرا که او به باورهای دیگرش توجه نکرده است. (ibid, pp 74-75) براساس مطالب مذکور است که ایشان می­گوید: « آنچه باور ادراکی متعارفی را از لحاظ معرفتی روا می­دارد (یعنی موجه می­ کند) این می­باشد که فرد در حالت ادراکی مناسبی باشد ( یعنی به طرقی مناسب[۲۶۵] بر او پدیدار شود) و باورهای الغا کننده [ برای آن باور ] نداشته باشد. دومی [ عدم و جود باورهای الغا کننده] مربوط به باورها می­باشد، اما اولی [ حالت ادراکی مناسب با باور داشتن] مربوط به باور نیست. [ یعنی از سنخ حالات غیر باوری می­باشد] (ibid, p 87)
ایشان نظریه واقع گرایی مستقیم خویش را نظریه­ای درون گرا و غیر مبتنی بر باور می­داند. تقسیم بندی او بر اساس تعریف وی از نظریه­ های مبتنی بر باور و غیر مبتنی بر باور می­باشد که در فوق به آنها اشاره کردیم. به نظر وی نظریه­ های درون گرا نظریه ­هایی­اند که عواملی که موجب توجیه باور می­شوند را منحصر در حالات درونی شناسا می­ کنند. ایشان گرایش معرفت شناسان مبنی بر اینکه نظریه­ های درون گرا را با نظریه­ های مبتنی بر باور یکسان می­پندارند، کاذب می­داند؛ چرا که حالات درونی اعم از باورها و حالات غیر باوری شناسا می­باشد و ملاک اصلی آنچه منجر به درون گرایی می­ شود، « دسترسی مستقیم[۲۶۶]» فاعل شناسا است، پس در نظریه واقع گرایی مستقیم با اینکه نظریه­ای مبتنی بر باور نیست؛ چرا که صرف باورها را برای توجیه کافی ندانست، اما با این وجود نظریه­ای درون گرا است؛ چون فرد علاوه بر باورهایش به حالات غیر باوری خویش نیز دسترسی مستقیم دارد و بر آنها آگاه می­باشد و لذا از آنجا که توجیه باور صرفاً منوط بر حالات­های درونی فرد در این نظریه هست، این نظریه نظریه­ای درون گرا است.[۲۶۷]
جمع بندی نظریه پولاک این است که ایشان با وجود اینکه مشکل جدایی را بر نظریه انسجام برای اولین بار صورت بندی کردند، از آن دست شستند؛ از این رو که ایشان بیان کردند که این نظریه می ­تواند بگوید ما در توجیه باور گسسته از واقعیت نیستیم و از طریق علی با آن در ارتباط می­باشیم. ایشان همچنین مطرح کردند که مبناگرایان هم ارتباط شان با خارج صرفاً از همین طریق است. اما ایشان اشکال اصلی که در بطن این اشکال نهفته بود، این می­دانست که ایشان تفسیر مقبولی برای ارتباط علی باورهای ادراکی با جهان خارج و توجیه از رهگذر آن نمی ­توانند ارائه بدهند. ایشان پس از تبیین مدعایش، دیدگاه خویش را برای حل این ارتباط و توجیه باورهای ادراکی عرضه کرد که آن را واقع گرایی مستقیم دانست. بر اساس این دیدگاه علت توجیه یک باور ادراکی این است که جهان خارج، علت پدیدار شدن حالت ادراکی خاصی بر شناسا می­ شود که آن حالت ادراکی خاص شناسا، منجر به پیدایش باور ادراکی در وی می­ شود. علت ارتباط با خارج و توجیه باور ادراکی شناسا همین ابتنا بر این حالت ادراکی است، به شرطی که باور الغا کننده ­ای بر محتوای آن باور ادراکی نداشته باشد. ایشان با این نظر هم نحوه ارتباط علی باور با واقعیت را تبیین نمود هم نحوه توجیه این باورها را با توجه به این نحوه ارتباط مستدل ساخت.
۶-۴٫ اشکال عدم لحاظ تجارب تجربی در توجیه
سومین تقریری که از مشکل جدایی در نظریه­ های انسجام می­توان بدست داد، این می­باشد که در این نظریه از آنجا که توجیه صرفاً منوط به انسجام باورها است، امکان دارد باورهایی کاملاً موجه باشند، اما این باورها کاملاً در تعارض با تجارب شناسا باشند. پیش فرض این اشکال نیز همچنانکه روشن است جدایی واقعیت با باور در نظریه­ های انسجام است. همچنانکه در تبیین اشکال خواهیم دید این اشکال بر این فرض که در این نظریه توجیه صرفاً به باور گره زده شده است، مبتنی می­باشد؛ چرا که به نظر مستشکل وقتی توجیه تمام و کمال به صرف باور مبتنی بشود، دیگر جایی در توجیه برای لحاظ تجارب و شواهد تجربی باقی نمی­ماند، از این رو بین واقعیات و باورها در نظریه توجیه ارتباطی برقرار نمی­گردد.
بیان موزر از این اشکال که از سرراست ترین بیانات در باب این تقریر از مشکل جدایی می­باشد را به عنوان نمونه بیان می­کنیم. ایشان می­گویند: « انسجام گرایی معرفتی مستلزم این می­باشد که شخص می ­تواند موجه از لحاظ معرفتی در قبول گزاره­ی ممکن تجربی باشد که ناسازگار با کل شواهد تجربی فرد است، یا دست کم فرض [این ناسازگاری] غیر محتمل نیست.» (Moser, 1989, p 177) ایشان در ادامه می­گویند: « البته مشکل این است که ارتباط ضروری میان ( الف) اعتقاد به روابط انسجام – هر چقدر هم [که این انسجام] جامع و کامل باشد- میان گزارهای مورد باور یا قبول فرد و ( ب) مطابقت [ آنها ] با محتوای سابژکتیو تجارب ادراکی فرد نیست.» (ibid ) با اینکه می­دانیم در توجیه معرفتیِ باور تجربی، باید شواهد تجربی شناسا در نظر گرفته شود. (ibid)
می­توان این اشکال ایشان را به صورت ذیل تقریر کرد:

    1. بنا بر نظریه انسجام توجیه، توجیه یک باور صرفاً منوط به تعلق آن به نظام منسجمی از باورها است.
    1. فاعل شناسا می ­تواند در باور به گزاره­ای تجربی که در تعارض با شواهد تجربی وی است، موجه باشد.( از ۱).
    1. باور تجربی شناسا به شرطی دارای توجیه معرفتی می­باشد که در تعارض با شواهد تجربی شناسا نباشد.
    1. نظریه انسجام شرط توجیه معرفتی را محقق نمی­کند. ( از ۲و ۳)
    1. هر نظریه توجیه­ای باید محقق کننده شروط توجیه معرفتی باشد.
    1. نظریه انسجام توجیه کاذب است؛ ( از ۴ و ۵) چرا که فرض این است که این نظریه شرط کافی برای توجیه باور می­باشد، اما نشان داده شد که این نظریه نمی­تواند تمام شروط توجیه معرفتی را محقق کند.[۲۶۸]

۷-۴٫ تحلیل هارمان در رابطه با اشکال عدم لحاظ تجارب ادراکی در توجیه
قبل از اینکه نشان دهیم هارمان در نظریه انسجام خویش، چطور این اشکال را پاسخ می­دهد. باید اشاره­ی کوتاهی به خطوط کلی نظریه انسجام توجیه وی، برای فهم پاسخ­اش بکنیم.
۱-۷- ۴٫ خطوط کلی نظریه انسجام توجیه هارمان
آنچنانکه در بیان کلی نظریه­ های انسجام توجیه در فصل قبل بیان کردم، اصلی­ترین عامل افتراق نظریه­ های انسجام، در تقریرهای مختلف ایشان در نظام باور و ماهیت رابطه انسجام، نهفته است. به نظر می­رسد هر نظریه انسجامی را در پرتو این دو عامل می­توان از نظریات دیگر به نحو خوبی متمایز نمود. پس برای تبیین نظریه هارمان تکیه بر این دو امر می­کنیم. مراد وی از نظام باورها، نظام باورهای شناسا است و ایشان در نظریه انسجام، کل گرا اند. لذا می­گویند این نظام کل باورهای فاعل شناسا را در بر می­گیرد. ایشان می­نویسد: « بنابر نظریه انسجام، ارزیابی یک باور به چالش کشیده شده، همیشه کل گرایانه است، موجه بودن یک چنین باوری وابسته بر این است که تا چه اندازه آن با دیگر باورهای فرد، سازگار است.» ( Harman,1986, pp 65- 75; 32-32) اما مراد ایشان از انسجام، انسجام تبیینی[۲۶۹] است.[۲۷۰] ایشان می­نویسد: « انسجام تبیینی نوع مهمی از انسجام می­باشد، شاید تنها نوع انسجام باشد.» (۱۹۸۶, p 75 )
انسجام باورها از نظر هارمان در پرتو روابط تبیینی که آنها با یکدیگر دارند، محقق می­ شود. نظامی از باورها منسجم است که در آن همه باورها برخوردار از تبیین باشند. بنابراین نظام در صورت برخورداری از تبیین منسجم می­ شود. البته تأکید هارمان بر بهترین تبیین است. نمی­ توان بنا بر نظریه هارمان در مورد موجه بودن یا نبودن یک باور بدون در نظرگرفتن روابط آن باور با سایر باورهای شناسا از حیث تبیینی صحبت نمود. باورها در این نظام باید برخوردار از حداقل یکی از این دو نقش باشند: یا باید باوری باور دیگر را تبیین کند یا در کمک تبیین آن باور بیاید یا اینکه خودش تبیین بشود یا در کمک تبیین باور دیگری به کار گرفته شود تا نظام تبیینی محقق شود. پس برخی باورها موجه­اند به دلیل اینکه باورهای دیگری را تبیین می­ کنند و برخی دیگر موجه می­باشند، چون مورد تبیین واقع شده ­اند. دو گونه استنتاج[۲۷۱] از رهگذر تبیین برای هارمان اهمیت ویژه­ای دارند. گونه اول از منظر ایشان « زمانی روی می­دهد که فرد چیزی را استنتاج کند که شاهد را تبیین می­ کند. فرد با باور به e شروع می­ کند و به باورe به دلیل h می­رسد.» (ibid, p 67) این گفته ایشان را با مثالی از خودش روشن می­کنیم. ایشان می­گوید مثلاً ما از این باور که شکر در چایی حل شده است، به این باور می­رسیم که کسی این شکر را در چایی را هم زده است. این باور دوم خویش را ما به خاطر باور اول مان بدست آورده ایم. البته همچنانکه متذکر شدیم هارمان تأکید دارد بر اینکه تبیینی که فرد از راه استنتاج بدست می ­آورد باید بهترین تبیین از میان تبیین­های رقیبی که برای آن وجود دارند باشد. در مثال مذکور می­توانستیم این باور را به گونه­ های دیگری نیز تبیین کنیم، اما بهترین تبیینی که برای این مسأله وجود داشت، این بود که فردی شکر در چای را هم زده است. (ibid, pp 68- 69) گونه­ دیگر استنتاج این است که « فرد با باور به e شروع می­ کند و به باور به h به دلیل e می­رسد.» (ibid, p 68 ) در مثال ایشان ما از اینکه مریم قصد دارد فردا به نیویورک برود، این باور را استنتاج می­کنیم که او فردا در نیویورک خواهد بود. الان ما بر اساس باورمان به نیت مریم، به باور دیگرمان رسیدیم. (ibid)
یکی از امور قابل توجه در نظریه هارمان که سبب شد، این نظریه را در رده نظریات سلبی انسجام تلقی کنیم، این است که می­توانیم بگوییم به نظر ایشان ما در باورهایمان فی نفسه و خود به خود موجه می­باشیم و « فرد وقتی باید از باور به p دست بردارد که به طریقی ایجابی باور داشته باشد که دلایل فرد برای باور به p خوب نیستند» (ibid, 39; Harman, 1984 , p 46) ایشان می­گوید در نظریه انسجام باورهای موجود فرد موجه می­باشند مگر اینکه ما دلایل خاصی برای تغییر آنها داشته باشیم. و در هنگام نیاز به تغییر فقط تا حدی مجاز به انجام تغییر هستیم که این تغییر سبب افزایش انسجام بشود. در این نظریه فقط مجاز به تغییرات حداقلی هستیم آن هم بدین نحو که باورهایی که منجر به عدم انسجام شده ­اند را حذف می­کنیم. تغییرات حداقلی در نظام باورهای فرد صرفاً تا آنجایی موجه می­باشند که سبب شود انسجام باورهای فرد افزایش پیدا کند و این کار در پرتو تبیین انجام می­گیرد.[۲۷۲]
به نظر نگارنده انسجام گرایی هارمان از بهترین و قابل دفاع ترین نظریه­ های انسجام است.[۲۷۳] با توجه به این مطلب و با در نظرگرفتن اینکه ظرافت­های نظریه ایشان مغفول مانده است، میل بسیار به تبیین کامل خطوط دیدگاه ایشان دارم، اما بدلیل اینکه از موضوع بحث خارج نشوم، از ارائه آن خودداری می­کنم و به ارائه نکاتی که محل ابتلاء برای بحث ما بوده است، بسنده کردم[۲۷۴]

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...